۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

[35] - اندکی مرگ نهفته است

- ساعت دو و بیست دقیقه است. نهار نخوردم. رفتم سر کوچه یک کارت اینترنت پونصد تومنی + یه بسته نون خریدم؛ چون فردا جمعه است ممکن است بخورم به پیسی. یکی از بدی های زیاد فعال نبودن در عرصه بلاگ و زیاد کامنت نذاشتن و غیره اینه که پرت می شی یه گوشه ای. نه کسی بهت گیر میده، نه چیزی می خونی که احساساتت رو تحریک کنه و یک پست بدی. زندگی خیلی آروم و سخت در جریانه.

- در حال اتود زدن برای فیلم جدیدم هستم. تایم فیکس شصت دقیقه س. می خوام برای کنز امسال آمادش کنم. حرفیه؟

- دوستام یکی یکی دارن آنفلانزا می گیرن. اول از همه خودم بودم. بعد محمدرضا و تورش و حالا مصطفی. سرما زیاد خورده بودم اما آنفلانزا نه. مرض سگیه.

- کتاب « قهوه و سیگار با جارموش » رو تموم کردم. خوب بود. یه کم ریپ میزد. چون معلوم بود یه سری جواب توی ذهنش داره برای سوالهای مشخص. مشهور بودن هم چیز بدیه ها. واقعا آدمو مجبور میکنه یه فکری به حال حریم خصوصیش بکنه.

- چندین بار می خواستم درباره چیزهای مختلفی از جمله روند خلق یک اثر هنری پست بدم. یه چیزایی هم نوشتم ولی خوب نبود، پاکشون کردم.

- کی می دونه که جیم جارموش اولین فیلمش رو با کمک هزینه ی تحصیلیش ساخته و اونا هم در عوض بهش مدرک رو ندادن. یعنی دادن. اون وقتی که اونقدر گنده شده بود که به عنوان تبلیغ اسمش رو میاوردن. بیاین توی دانشگاه نیویورک درس بخونین، اینجا همونجایی که جارموش درس خونده. واقعا مسخره ست. اونا حتی از فیلمش خوششون هم نیومده بود. راست و دروغش پای خود جارموش.

- عمرن گوگل ترنسلیت نتونه این نوع نگارش رو ترجمه کنه.

- یه ضرب المثل فرانسوی جارموش توی این کتاب نقل می کنه که من عاشقش شدم. تمام اون چیزیه که من از سفرهای تنهاییم به یادم مونده ... خب. الآن رفتم توی کتاب گشتم، ولی پیداش نکردم. یه چیزی بود توی این مایه ها: در هر ترک کردن و سفر کردن، اندکی مرگ نهفته است.

پ.ن: قهوه و سیگار با جارموش / لودویگ هرتسبرگ / مهرداد پور عالم / نشر اهورا / 422 صفحه / چاپ اول 1384 / قیمت 5500 تومان

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

[34] - بابلسر / تهران / سانتیاگو

- از چهارشنبه تا شنبه در سفر بودم. اول تهران بعد قم یا به قول محمدرضا سانتیاگو. سفر خوبی بود. حداقل فایده اش این بود که از این افسردگی ممتد رهایی پیدا کردم و ذهنم را جمع و جور کردم برای فیلم بعدی که احتمالا یک مستند شاعرانه خواهد بود. البته دوستان توجه دارند که مستند شاعرانه یک ترکیب من در آوردی نیست و در تاریخ سینما می شود نمونه هایی از آن را پیدا کرد.

- محمدرضا مریض بود. تب داشت. نگرانش بودم، خودش می گفت در حال خوب شدن است و این تب آخر مریضی ست. من که دکتر نیستم اما یک چیزی که نمی دانم چه بود، نگرانم می کرد. به هر حال بر اساس آخرین اطلاعات رو به بهبودی است.

- در این مدت از ای دی اس ال خانه ی محمدرضا استفاده کردم و یک قالب آماده را برای بلاگش جا انداختم و تنظیماتش را انجام دادم. کلی عادت کردم به اینترنت پر سرعت. الان که می نویسم، سرعت این دیال آپ لعنتی آزارم میدهد. طول می کشد تا باز عادت کنم.

- عجب شهر گندی است این قم. نه آب و هوای درست حسابی ( البته انصافا این چند روز هوا عالی بود )، نه مردم درست و حسابی، نه خیابان ها و معماری درست حسابی. شب آخر با اینکه می دانستم به سیگار حساسیت پیدا کرده ام، هوس یک نخ مالبورو گلد کردم؛ بی اطلاع از اینکه اصولا این جماعت غیر از بهمن و تیر و فرودین و چند سیگار ارزان قیمت خارجی چیزی نمی کشند.

- ایمیلی آمد از طرف سایتی وابسته به آی ام دی بی که در آن عضو هستم و درخواست این را داشت که فیلممان را در آی ام دی بی ثبت کنیم. همراه ایمیل یک کد اختصاصی برای فیلم ما وجود داشت. خبر خوبی است. البته من تا صفحه ی فیلممان را در آی ام دی بی نبینم خیالم راحت نمی شود.

- تهران؛ شهر عجیب و غریب. دلگیر. شدیدا دلگیر. برای من که اهل آن شهر نیستم شدیدا دلگیر است. بزرگی اش و اینکه بین این همه مردم تقریبا آشنایی ندارم من را غمگین می کند. وقتی تنها، در یک شهر غریب قدم بر می دارم حسی ما بین ترس و لذت و غربت. چیزی شبیه نوستالوژی مغزم را فشار می دهد. به نظر همین حس است که جهان گردان را جهان گرد کرده است.

- محمد رضا یک کتاب به من هدیه داد. من را برد تا کتاب فروشی های مورد علاقه اش را در شهر نشانم بدهد. یک کتاب خودم خریدم و یکی محمد رضا برایم خرید. در راه برگشت، در تهران با خواهرم رفتیم انقلاب. خواهرم در تهران درس می خواند. آنجا هم سه تا کتاب خریدم. کتاب فروشی مورد علاقه ام در تهران، کتاب سرای نیک است. ( آدرس کتاب سرای نیک: تهران، خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران، شماره 1424 ) آنچه در زیر می آید لیست کتاب هایی است که در جریان سفر خریدم. کتابی که محمدرضا هدیه کرده است با رنگ آبی مشخص شده است. کتاب توصیه خودش بود. هر کتابی را توصیه نمی کند.

1) جامعه شناسی هنر / ناتالی هینیک / عبدالحسین نیک گوهر / نشر آگه / چاپ دوم: بهار 1387 / 168 صفحه / قیمت 2000 تومان

2) شماره ی 23 فصلنامه ارغنون / نظریه فیلم ( مجموعه مقالات ) / نویسندگان: فردریک جیمسن - ژیل دُلوز - امبرتواکو - لورا مالوی - اسلاوی ژیژیک - کوین.و.سویینی - جان استوری - توبی میلر - آلیسون لندسبرگ - میشل شیون - بریس گوت - جورج ویلسن - ریچارد دایر - جیم کالینز - استفِن کرافتز - دادلی آندرو / مترجمان: مازیار اسلامی - کامبیز کاهه - شریار وقفی پور - فتّاح محمّدی - مراد فرهادپور - حسین پاینده - سیّد علی مرتضویان - یوسف اباذری - امید مهرگان - امید نیک فرجام - بابک مظلومی - نیما ملک محمّدی - علی عامری مهابادی - مهدی افشار - مازیاد حسین زاده / سازمان چاپ و انتشارات / چاپ اول: بهار 1388 / 357 صفحه / قیمت 5200 تومان

3) باستانشانسی سینما و خاطره ی یک قرن / ژان لوک گودار و یوسف اسحاق پور / ترجمه: مازیار اسلامی / حرفه نویسنده / چاپ اول: 1386 / 127 صفحه / قیمت 2500 توامن

4) جوئل و ایتن کوئن ( کتاب کوچک کارگردانان ) / اِلِن چشایر، جان اشبروک / ترجمه: مرسده بصیران حریری / کتاب آوند دانش / چاپ اول: 1384 / 171 صفحه / قیمت 2000 تومان

5) دوید لینچ ( کتاب کوچک کارگردانان ) / میشل لوبلان، کالین آدل / ترجمه: مهدی مصطفوی / کتاب آوند دانش / چاپ اول: تابستان 1386 / 177 صفحه / قیمت 2000 تومان

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

[33] - مرگ چه آسان می خواهد ما را ارزان بخرد

...
من گفته بودم:
من در کنار بوته های گل سرخ ساده زیسته ام
در کنار
فنجان چای
لکه ای از نان گرم
و آن دخترانی که از حسرت خوشه ای انگور
از بستر به خیابان آمدند.
چه نحیف هستم
چه غمگین هستیم ما
مرگ چه آسان می خواهد مارا ارزان بخرد
و گران بفروشد.

خاک قبرستان سرد بود
ما دیگر
برای زنده ماندن
تلاش نمی کردیم.
...
قسمتی از شعر « در این ساعت » از کتاب « عزیز من »
احمدرضا احمدی / نشر افکار / چاپ: دوم 1387 / قیمت: 3500 تومان

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

[32] - تاملاتی در باب هنر و اثر هنری

- هیچ کس همه چیز را نمی داند و حتی همگان هم همه چیز را نمی دانند/

- آن اثر هنری که نمی توانم درک کنم، اثری بی ارزش نیست؛ اثری با ارزش هم نیست. تنها یک اثر هنری است که من نمی توانم درکش کنم /

- اگر آن اثر هنری که من نمی توانم درکش کنم به توفیقات عالی رسید - مثلا نخل طلای کنز را برد - این اشتباه است که فکر کنم آن اثر و آن هنرمند لیاقت آن جایگاه را نداشته، ندارد و نخواهد داشت /

- هنرمند به خلق اثر هنری نیاز دارد. برای ادامه حیاتش به خلق کردن وابسته است. این نکته ای است که معمولا متنقدان و مخاطبان هنر فراموش می کنند. آنها نمی دانند که معمولا هنرمند گریزی از فرم و فلسفه ی اثر هنری اش ندارد /

- هنرمند برای خلق اثر هنری نیازی به قابل درک بودن ندارد. البته چون هنرمندان مانند همه در جامعه زندگی می کنند و خوراک های فرهنگی کم بیش یکسانی با آنها دارند، تا حدود زیادی قابل درک هستند /

- هیچ هنرمندی در هیچ دوره ی تاریخی نتوانسته اثری را خلق کند که همگان آنرا تحسین کنند، قدیمی ها یک چیزهایی درباره ی در دروازه و دهن مردم می گفتند. درست یادم نیست /

- هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟ به نظر من هر دوی اینها حرفهای مفت قرن بیستمی است. امروز هر کس توانایی آن را دارد که هنر مورد علاقه اش را بیابد و مهم تر از آن توانایی آن را دارد که هنر مورد علاقه اش را نیابد. این وسط فعل یافتن مهم است؛ یعنی وقت گذاشتن برای یافتن /

- اگر اثری هنری دیدید که از آن خوشتان نیامد تنها به این دلیل که حس خوبی نسبت به آن ندارید ، شما را خسته می کند و یا امثالهم. نیازی نیست که از الفاظ رکیک استفاده کنید. کافی است محل را ترک کنید و یادتان بیاید که دیگران حق دارند چیزهایی خلق کنند که شما درک نمی کنید /

- در واقع مهمترین بخش در زندگی یک هنرمند سیر کردن شکمش است. مادامی که موفق به انجام آن شود و این کار آنقدر زمانش را نگیرد که نتواند به هنرش فکر کند، همچنان اثر هنری خلق خواهد کرد. در این میان دو دسته از آنها بسیار خوش بختند. دسته ی اول کسانی که آنقدر پول دارند که نیازی به کار کردن ندارند و دسته ی دوم آنها که آنقدر اعتبار دارند که شغلشان خلق اثر هنری است. از راه دوم می شود به راه اول هم رسید. پس دسته ی دوم از همه خوشبخت ترند /

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

[31] - آنفلانزا ی شمالی

قسمت هایی از متن که با فونت قرمز رنگ مشخص شده اند بعد از نمایش اولیه که در گودر قابل مشاهده است، اصلاح شده اند.

- این چند روزی دست رسی به وب نداشتم فهمیدم که برای من زندگی بدون اینترنت امکان ندارد. آنفلانزا باعث شده بود که در خانه بمانم و نتوانم به کافی نت بروم. قبض جدید تلفن را هم از صاحب خانه گرفتم و با رقم 86600 تومان مواجه شدم که سبب شگفتی فراوان شد. با هر بدبختی ای که شده پرداختش کردم. یک جوری سر و ته 700 و خورده ای آپ دیت سایتهایی که در گودر دنبال می کنم را به هم آوردم تا کمی به این اوضاع و احوال به هم ریخته سامان بدهم.

- چون دست رسی به اینترنت نداشتم، نمی توانستم به ایمیلها و کامنتها پاسخ بدهم. به حساب بی توجهی نگذارید لطفا.

- فردا یعنی چهارشنبه راه می افتم میروم تهران تا هم یکی از دوستانم را ببینم و هم سری به خواهرم بزنم که در تهران درس می خواند. البته به اتفاق مادرم. احتمالا یک به خاطر این سفر باز هم چند روزی به اینترنت دست رسی نداشته باشم.

- فکر کنم یه هفته ای طول بکشد که به حالت عادی برگردم. حالت عادی یعنی زود به زود سر زدن به جی میل و گودر. کامنت گذاشتن و امثالهم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

[30] - پاییز امسال

- بعد از کلی درس خواندن و قبول شدن در رشته ی جامعه شناسی فراگیر پیام نور، فهمیدم که برای خدمت سربازی محدودیت دارم و نمی تونم از رشته ای که مشغول تحصیل هستم انصراف بدهم و به زادگاهم برگردم. هم خوب است و هم بد. اول تابستان که آمدم کنار خانواده با خودم می گفتم چه خوب است که از زندگی دانشجویی جدا شدم و می توانم استراحتی بکنم. اما حالا لحظه شماری می کنم برای تنهایی در آن شهر ساحلی. برای آن سیگار های آخر شب، برای آن وقت آزاد کتاب خواندن و بسیاری دیگر شبیه این. البته همچنان در حال پارتی یابی در نظام وظیفه هستم، تا چه پیش آید.

- با قبض تلفن 60 هزار تومانی که برای تلفنم در شهر محل تحصیل آمده، امکان دست رسی ساعت به ساعت به اینترنت را نخواهم داشت. در عوض می توانم از اینترنت پر سرعت کافی نت استفاده کنم.

- اول هر ترم مادرم مهمان خانه ی من است و می آید هم آب و هوایی عوض می کند و بعضی چیزایی که از دست من بر نمی آید را آماده می کند برای زندگی مجردی. فکر می کنم تا اواسط هفته ی آینده با هم باشیم.

- حال آن کسی را دارم که وسط یک مکان خالی ایستاده است. برف تا زانویش رسیده و بی امان می بارد. باد صورتش را می سوزاند. دشت بی انتهاست.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

[29] - برسد به دست مانا نیستانی

یک عده ای هستند، افراد خاصی را می گویم که گاهی وقتها وسط میدان جنگ یک لیوان آب دستت می دهند. یک چیزی که یاد آدم می ماند. مثل این بازی های کامپیوتری زمان کودکی ما. شخصیت اول یک چیزی می خورد که ما «جون» صدایش می کردیم. سگا. یادش به خیر. قهرمان بازی وقتی برش می داشت می توانست بیشتر بجنگد. دیرتر می مرد. خط زندگی اش که معمولا بالای تصویر بود، پر می شد. سبز می شد. وقت داشت حریفش را کله پا کند یا برسد آخر مرحله.

در جریان جنایات بعد از انتخابات کارتون های مانا نیستانی همین حکم را داشت - و دارد - مثل آب روی آتش است. وقتی آدم می خواهد داد بزند، بگوید آنچه را که نمی توان گفت. وقتی خسته می نشستم پای گودر تا اخبار بد جدید را مرور کنم. همین کارتون های مانا نیستانی و بقیه دوستان فعال در پرشین کارتون بود که نفسم را تازه می کرد. همان یک لیوان آب وسط جنگ. برسد به دست مانا نیستانی، بداند سپاس گذار قلمش هستم.

پ.ن: پرشین کارتون، نیک آهنگ کوثر و امثالهم جای خود دارند. ولی شرمنده این پست فقط مخصوص جناب مانا نیستانی بود.