۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

[30] - پاییز امسال

- بعد از کلی درس خواندن و قبول شدن در رشته ی جامعه شناسی فراگیر پیام نور، فهمیدم که برای خدمت سربازی محدودیت دارم و نمی تونم از رشته ای که مشغول تحصیل هستم انصراف بدهم و به زادگاهم برگردم. هم خوب است و هم بد. اول تابستان که آمدم کنار خانواده با خودم می گفتم چه خوب است که از زندگی دانشجویی جدا شدم و می توانم استراحتی بکنم. اما حالا لحظه شماری می کنم برای تنهایی در آن شهر ساحلی. برای آن سیگار های آخر شب، برای آن وقت آزاد کتاب خواندن و بسیاری دیگر شبیه این. البته همچنان در حال پارتی یابی در نظام وظیفه هستم، تا چه پیش آید.

- با قبض تلفن 60 هزار تومانی که برای تلفنم در شهر محل تحصیل آمده، امکان دست رسی ساعت به ساعت به اینترنت را نخواهم داشت. در عوض می توانم از اینترنت پر سرعت کافی نت استفاده کنم.

- اول هر ترم مادرم مهمان خانه ی من است و می آید هم آب و هوایی عوض می کند و بعضی چیزایی که از دست من بر نمی آید را آماده می کند برای زندگی مجردی. فکر می کنم تا اواسط هفته ی آینده با هم باشیم.

- حال آن کسی را دارم که وسط یک مکان خالی ایستاده است. برف تا زانویش رسیده و بی امان می بارد. باد صورتش را می سوزاند. دشت بی انتهاست.

6 comments:

علیرضا کیانی گفت...

با درود.
1- با این اوصاف پس ما می توانیم بیشتر شما را زیارت کنیم.توفیقی ست دیگر.
2- این اندازه هم بر یادگیری علوم انسانی از طریق آکادمی تاکید نکنید. باور کنید هیچ چیز مهمتر و تعیین کننده تر از از مطالعات فردی نیست. این همه خواندند چه شد؟
3- پاینده باشید.

تورش گفت...

علی رضا بند اول ناراحت ام کرد
بند دوم را نمی دانم برای چی نوشتی
بند سوم به اندازه چند پست خوب بود

Alireza گفت...

تورش من دقیقا نفهمیدم از کدام بند خوشت آمده. به نظرم از بند آخر خوشت آمده که به اشتباه بند سوم قید کردی. بندی که درباره ی مادرم است مخاطب خاص دارد. بندی که درباره ی کافی نت است را هم همینجوری نوشتم جهت اطلاع.

یه نقطه‌ای گفت...

مبارک باشه .

M. R گفت...

سلام
«حال آن کسی را دارم که وسط یک مکان خالی ایستاده است. برف تا زانویش رسیده و بی امان می بارد. باد صورتش را می سوزاند. دشت بی انتهاست.»

عالی بود عالی
اما باور کن کم و بیش همه همینیم. این دشتها پی در پی هستند. طاقت بیاور

امید گفت...

1.شهر ساحلی ؟ ... هی داری به ما نزدیکتر می شوی عزیز برادر !!

2.یاد روزهایی دانشجویی خودم افتادم ... اتفاقا الان مادر من هم آمده است یه من سر بزند ... چه روزگار سختی بود اگر نبودند مادرها ! ... چه روزگار سختی در انتظار منی است که برای "رفتن" بی تابم !

3.برادرم رشته کارگردانی نمایش قبول شده است در یکی از شهر های ساحلی ... این هم یک تشابه دیگر !

ارسال یک نظر