۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

[58] - هر شروعی را پایانی ست

در یک تقسیم بندی غیر علمی و کاملا شخصی آدمها را به دسته های مختلفی تقسیم بندی می کنم که یکی از آنها مردمانی هستند که مرگ را برایشان رنجی نیست. تلخی روزگار را به روشنی تشخیص می دهند و می دانند چقدر از آرزو های خود دورند و همچنان به رویا پردازی و حرکت به سمت رویاهاشان ادامه می دهند. در این لحظه خاص، امیدوارم جزء این دسته باشم و بمانم. این بلاگ هم به انتها رسید. اینجا دیگر به روز نخواهد شد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

[57] - شعف

گویی جهان برایم هیچ چیز تازه ای ندارد. خوشحال می شوم، می خندم اما مدتهاست شگفت زده نشده ام. شعف در من رخ نداده است. نمی دانم چرا. کدامین غده در بدنم دیگر کارش را درست انجام نمی دهد؟ هر سال - هر بلاگ به اینجا می رسد. آخرین بار که حساب کردم شش سالی بود که بلاگ می نوشتم، اما وقتی کار که به اینجا می کشید درش را تخته می کردم. عجله نمی کنم. اما چیزی در گوشم می گوید به پایان این دوره از زندگی ام رسیده ام. این پست، پست آخر نیست. شاید پست یکی مانده به آخر باشد.ـ

[56] - نقد بیرحمانه و فعال خویشتن

  • چند روزی ست که مهمان محمدرضا هستم. خیلی خوب می گذرد. کش نمی آیند روزها. از دست ثانیه ها رهایی یافتن نعمت بزرگیست. قم شهری ست پوچ. خالی. نگاه مردمانش. معماری اش. چند کتاب فروشی خوب دارد که خب، این به معنی است است که اکسیژنی برای نفس کشیدن وجود دارد. مردمش اما برای اینکه ریا نشود - ریا می کنند. هر جا دوستان باشد برای من شهر خوبیست، حتی قم. سری هم به تهران خواهم زد و چند دوست را خواهم دید. خلاصه هنوز در سفرم ...
آنچه این روزها ذهن من را به خود مشغول کرده است این است که ما هر چه می کشیم از نداشتن امنیت روانی است. نگاهم وقتی به این موضوع جلب شد که روانشناسی در برنامه دو قدم مانده به صبح یه این اشاره کرد که طی تحقیقات یکی از دانشجویانش بالای هفتاد درصد کسانی که در آن جامعه آماری نظر ستجی شده، قصد مهاجرت را داشتند اعلام کردند هدفشان به دست آوردن امنیت روانی بوده است.
امنیت روانی برای من همیشه چیزی بوده که باید برایش می جنگیدم. مانند بسیاری از مردم دیگر. من امروز به خودم - به دیالوگهای روزمره ام و ذهنیاتم که نگاه می کنم می بینم که اکثر اوقات در حال توجیه کردن و دلیل تراشی برای آنچه رخ می دهد و آنچه فکر می کنم، هستم. یک دفاع بیست چهار ساعته در دادگاه افراد پیرامونم برای توضیح این مطلب که آنچه من انجام می دهم و یا به آنچه من فکر می کنم - بر خلاف آنچه آنها فکر می کنند - غیر عقلانی نیست. خاص بودن گویی جرم است. باید لباس را طوری پوشید که به چشم نیاید. راه رفتن و کتاب خواندن و موزیک گوش دادن و همه چیز.
در مقابل و مشکل بعدی اگر به این نتیجه برسیم که آنچه انجام می دهیم همواره درست است این است توجیه گر درونی اعمال خود باشیم. این مرز ظریفی دارد و آن مرز حفظ حریم شخصی و گول زدن خودمان است. نقد - بیرحمانه ی - فعال خویشتن فرایندیست بی وقفه، سخت و فرسایشی، که بسیاری زحمت آنرا به خود نمی دهند و می گذراند اتفاقات و رویدادها هر کجا می خواهد آنها را با خود ببرد. عیبی نیست. قصدم کلی گویی و برچسب زدن نیست. فقط می خواهم یاد آوری کنم که اشتباه و رفتار احمقانه - از نگاه دیگران - جزو حقوق هر فردیست که اگر نقد فعال خویشتن نباشد هزینه های سنگینی دارد.
پ.ن: من بسته به آگاهی های خودم می توانم خودم را نقد کنم. دوستان نزدیک کمک بسیار خوبی در این زمینه و خارج شدن برا این دایره ی بسته هستند. حداقل برای من.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

[55] - مطالب پراکنده

  • ننوشتن مانند کار نکردن همیشه برایم رنج آور بوده است. این مدت که نبودم همچنان که از فواصل بین پست هایم بر می آید در دوران رکود بوده ام و البته هستم. این فاصله ی بین پستها برای بسیاری از بلاگها عادی است. فکر می کنم اگر خواننده بلاگ هستید باید به این فاصله ها عادت کنید و امیدوارم این پست را تا آخر بخوانید.
    این چند روز یک سری خبر بد رسید که البته هشت ماهی می شود که به رنج و درد به صورت کامل تمام وقت عادت کرده ام. اولی اش حکم زندان یکی از همسایگان بلاگ نویس بود که هشت ماهی گویا برایش بریده اند - اصلاحش همین است!؟ - و من بسیار متاسف شدم. نمی دانم در حکمش چه نوشتند و جرمش را چه اعلام کردند اما فکر می کنم تمام این حکم ها را که خلاصه کنی می رسی به جرم "فعالیت سیاسی". که من واقعا معنی اش را نمی فهمم. آن هم در مورد علیرضا که در حال تحصیل در رشته ی علوم سیاسی است.
    دومی توقیف کتاب شعری بود که منتظر دیدنش بودم. به سرنوشت بسیاری از کتب دیگر در آمد. خود کتاب به درک. چه کسی جواب سرخوردگی فعالان فرهنگی مملکت را می دهد؟

برویم سر اصل مطلب. در دوران پس از انتخابات شاهد چندین نکته بودم که مایلم حاشیه ای هر چند کوچک بر آنها بنویسم.
مرگ تخصص گرایی
- تا قبل از انتخابات، همان تقریبا یک ماهی که تجمعات شکل گرفته بود و حامیان مشغول تبلیغات بودند - به ویژه طرفداران جناب آقای موسوی - همه نوع قشری را می توانستیم ببینیم. دانشجو - کارمند - هنرمند و غیره. خوب جوانها بیشتر بودند ولی مشخصا تعداد کمی از آنها فعالیت حرفه ای سیاسی داشتند تا قبل از انتخابات. بعد از انتخابات که در جریانش هستید که چه بانبولی در آوردند و ماجرایی که به سادگی قابل حل بود را کش دادند و هنوز معلوم نیست به کجا خواهد رسید. اینجا بود که پدیده ای ظاهر شد؛ یک ارزشی پدیدار شد و آن هم این بود که باید مثل قبل از انتخابات تمام وقت و انرژی را گذاشت روی همین مسائل. به نظرم نکته ای که اینجا فراموش می شود مرگ تخصص گرایی است. یعنی من بین هم سن و سالهای خودم می شناسم کسانی را که کلا اهدافشان را ول کرده اند و چسبیده اند به تفسیر اخبار اینکه فلانی چه گفت و چه شد. پیگیری اخبار بسیار خوب است اما تا چه حد. حد این ماجرا کجاست؟ می شود آینده را تعطیل کرد؟ بنده به شخصا مطالعات شخصی ام پیرامون این ماجرا نیست. یعنی الآن شروع کرده ام به خواندن فلسفه هنر. خوب کنارش پیگیر اخبار هم هستم. آن بنده خدایی که رشته اش برق است یا مثلا گرافیک یا عمران که نمی شود تمام وقتش را بگذارد روی این مسائل. پس تخصص اش چه می شود؟ این است که بیست سال دیگر پدیده ای خواهیم داشت به اسم مهندس و دکتر ماستکی! مدرک دارند اما تخصص ندارند. آدمهای خوبی هستند اما بیشتر از اینکه از رشته اشان سر در بیاورند از تاریخ تحولات سیاسی معاصر سر رشته دارند. یک مرزی است بین کسی که فعال سیاسی است با کسی که پیگیر حوادث است و حساسیت دارد نسبت به محیطی که در آن زندگی می کنند.
تحلیل های روزانه
- بعد از انتخابات تحلیل های زیادی پیرامون آنچه در حال شکل گرفتن هست نوشته شد. نکته ای که به ذهنم می رسد این است که نباید یک تحلیل را هر چه قدر هم نویسنده اش معتبر باشد صد در صد دقیق و علمی دانست. چون پارامترهای اصلی این ماجرا که آینده اش چه خواهد شد هنوز مجهول است. اردوگاه طرفداران دولت و اتاق فکرشان معلوم نیست چه در سر دارند و چیزهایی که در مورد هاشمی گفته می شود و اینکه چه خوابی برای آینده دیده است از حدث و گمان فرا تر نمی رود. در این حال باید هر روز چشم به اخبار و تحلیل ها داشت. ولی این نکته را هیچ موقع به خصوص در مورد تحلیل های شخصی و روزانه ی به اصلاح کوچه بازاری در نظر داشت که هیچ کس نمی داند چه رخ خواهد داد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

[54] - فرایند تهی شدن


این چند روزی که ولایت خودمان هستم اصلا روزهای خوبی نیستند. نه می رسم که پست بدهم. نه می رسم که کتاب بخوانم و بدتر از همه به کارهایم هم نرسیدم و فیلمم روی هواست تا عید که دستی به دست روی زندگی ام بکشم. کتاب زبان خریده ام که شروع کنم به خواندن. پست هایم تبدیل شده اند به درد دلهای ساده و خواندنشان هیچ سودی برای خوانندگان ندارد. خلاصه روزگاری خوبی نیست. این کتاب آخری هم شده است دردسر اضافه. تمام نمی شود لامصب. کتابم که تمام نمی شود، خوب که پیش نمی رود می شود بلای جانم. به خصوص که کلی کتاب خوب نخوانده دارم.
بلاگ محمدرضا فیلتر شده است و وقت ورود همان صفحه ای را نشان می دهد که تقاضا دارد اگر اشتباهی در فیلترینگ رخ داده ایمیل بزنیم به ایمیل فلان. یک عدد 2 گذاشته است جلوی اسم بلاگش، همچنان می نویسد. ای آقا ما که در کل زندگیمان غیر مجاز نفس کشیدیم این هم روش.
خوب نیست. اوضاع روحی ام اصلا خوب نیست. جالب است که هیچ کس نمی فهمد. اطرافیانم از دیالوگهای روزمره نمی فهمند که روحم روز به روز در حال خالی شدن است. تهی شدن. مثل یک فرایند است. یک چیزی که از تو آدم را می خورد. مثل انگلی که از درون جسم میزبان تغذیه می کند. میزبان نمی داند چه مرگش است فقط می داند که "درد" دارد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

[53] - عزیز من!

  • فکر می کنم در طول این چندین سال بلاگ نویسی برای بار اول است که خودم را مجبور نمی کنم پست بنویسم. این روزها کمتر دل و دماغ این را دارم که مطلبی بنویسم. چه بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ آن چه بر ما می گذرد جانسوز است. دقدقه ی این روزهایم این است که 22 بهمن سکویی شود به پرتاب به دیکتاتوری. کاری جز نگرانی از دستم بر نمی آید.

برویم سر اصل مطلب. چند روزی است که دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم را باز یافته ام. 3-4 سالی می شود از آخرین دیدارمان بلکه بیشتر. چیزی در شخصیت جدیدش یافته ام که پیش از این در بسیاری دیگر دیده بودم: اینکه بدون آشنایی و صمیمیت "عزیزم" خطابم کنند. یا به اسمم یک کلمه ی "جون" بچسبانند. مسئله ی اصلی اینجاست که وقتی طرف به من که عزیزش نیستم می گوید عزیزم به آنکه دوستش دارد چه می گوید. می گوید عزیزم؟ این چه راهی است آخر؟ چرا همه چیز را می شود پشت یک عزیزم پنهان کرد؟ این روزها فکر می کنم صراحتم بعضی ها را می آزارد. فکر می کنم مردم اطرافم ید طولایی در به گه کشیدن کلمات دارد. هنوز و هرروز دارم سعی می کنم لغات را در معنی واقعی ای که امروز و در دوران ما دارند استفاده کنم. برای من گفتن کلمه ی " عزیزم" به این معنی است که طرف مقابل عزیزم است. عزیز من!*

*:عزیز من، نام کتاب شعری از احمد رضا احمدی است که توصیه می کنم بخوانیدش.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

[52] - نادیده گرفتن فعال وضع موجود

آنچه که در چشم انداز کوتاه مدت آینده وجود دارد را می توان در چند کلمه خلاصه کرد: سرکوب و حکومت نظامی - جنگ داخلی - جنگ خارجی - هرج و مرج و آشوب ناشی از فروپاشی اقتصادی - سقوط حکومت. اینها می توانند در حالات مختلف روی دهند. پیش فرضی این پیش بینی تسلیم نشدن حکومت به تغییرات اساسی و اصلاح خود است و باز این گزینه ی آخر هم در صورتی خواهد بود که مردم - که اکنون بیش از هر زمان دیگری خشمگین هستند - تن به این تغییرات کوچکتر از خواسته هایشان بدهند. و این نکته را هم باید یاد آوری کنم که به نظر من عقب نشینی این افراطیون از قدرت چیزی به شدت بعید به نظر می رسد زیرا ما در هفت ماه گذشته شاهد بودیم که این جماعت چگونه پل های پشت سر خودشان را خراب می کردند - و همچنان می کنند -. و با وجود همه اینها، این روزها به پدیده ی بر می خورم که سخت تعجب مرا بر می انگیزد و آن نادیده گرفتن فعال وضع موجود است. یکی از دوستانم آتلیه گرافیک و عکاسی حرفه ای خود را در دست افتتاح دارد، دیگر دوستم دو ماهی است که آموزشگاه هنرهای تجسمی باز کرده و کلی خرج افتاده؛ خود من دارم برای کنکور سال آینده برنامه ریزی می کنم و در فکر تدوین فیلم در دست ساخت و نوشتن فیلمنامه و غیره هستم. همه ی اینها خوب است. باور کنید بسیار خوشحال شدم از شنیدن خبر راه افتادن آتلیه دوستم. اما... اما فکر می کنم به اینکه این واقعا پدیده ی جالب و با مزه ای است. که انگار هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست. نا خودآگاه یا خود آگاه من عده ای را - که خودم هم جزوشان هستم - می بینم که دارند برای آینده ای بسیار مبهم و بسیار خطیر برنامه ریزی می کنند بدون اینکه شرایط موجود در جامعه را در تصمیم گیری هایشان دخالت دهند...

پ.ن: باید سیاه نمایی وضع موجود را ببخشید اما من نسبت به آن چیزی که پس از خاتمه یافتن این اتفاقات انتظارمان را می کشد، زیاد خوش بین نیستم.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

[51] - فراموشی

من خیلی زود می بخشم. زود فراموش می کنم. انگار مثلا طرف آن حرفها را نزده یا آن کارها را نکرده. شدیدترین درگیری ام با یکی از دوستان نزدیکم، بیشتر از شش ماه طول نکشید. بقیه درگیری ها طی یکی دو هفته - حداکثر - رفع می شوند. فکر می کنم به خاطر همین است که نظرم این روزها بیشتر روی صلح است. روی امتیاز گرفتن و آرام پیش رفتن. امتیاز گرفتن در بلند مدت. انگار که توی خیابان روی مردم اسلحه نکشیده اند. و ندا و سهراب و بسیاری دیگر را نکشتند و انگار که سابقه ی جنایاتشان را پیش از خرداد هشتاد و هشت فراموش کرده باشم. نمی دانم. این روزها فکر می کنم که نمی دانم چه چیز درست است. صلح یا جنگ؟ که البته همیشه هزینه جنگ و آشوب بالا بوده است و من به خودم که فکر می کنم - می بینم حالا که ماندنی هستم اینجا بهتر که در صلح باشم تا جنگ. ولی باز جنایات اینها جلوی چشمم می آیند. به این فکر می کنم این خیلی ساده انگارانه است که حس کنیم اینها یک شبه تغییر کرده اند قصد امتیاز دادن دارند. منتظرم تا 22 بهمن تا ببینم تصمیم مردم چیست. چشم به مقالات و تحلیل ها دارم و امیدوارم مردم بهترین تصمیم را بگیرند. افسرگی و بی عملی این روزها را اضافه کنید به همه ی اینها.

پ.ن: پست قبلی اصلاح شد.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

[50] - عشق و کارخانه ی رویا سازی

عشق، پیچیده ترین موضوعی است که تا به حال به آن برخورده ام. نمی دانم می شود با تجهیزات آزمایشگاهی و اندازه گیری هورمون های مختلف فهمید که طرف عاشق شده است یا نه. احتمالا می شود. اما این مشکل من را حل نمی کند. من جدیدا خیلی محافظه کار شده ام. شاید به خاطر این است که سخت با این موضوع برخورد می کنم. چندین بار می خواستم رابطه ای را شروع کنم اما نکردم. نه اینکه خجالت بکشم؛ فکر می کنم به آینده ماجرا. اینکه اگر نشد، چه ضربه روحی ای به من و طرف مقابل می خورد. اینکه تا کجا می شود پیش رفت. نمی دانم. کلا روابط زندگی من کمی پیچیده است.

در باب فهمدین اینکه عشق چیست. با مرور کردن رویاهای عشقی (بخوانید جنسی) خودم و صحبت کردن و زندگی کردن با پسران هم سن و سال خودم و درک کردن معیارهایشان به این نتیجه رسیدم که ما، همه ی ما به جز کسانی که متوجه این نکته شده اند و می شناسمشان؛ تحت تاثیر آن چیزی هستیم که من آن را رویای عشق هالیوودی می نامم. معتقدم فیلمها به ما یاد می دهند که چگونه عاشق شویم، چگونه عشق بازی کنیم و اصولا چه چیز را عشق بنامیم. نه اینکه یک طرفه باشد، این رویاها روی فیلمها تاثیر می گذارند و فیلمها روی رویاها. دو طرفه است. اما در نهایت معتقدم که طرف تاثیر گذار تر این ماجرا رسانه است. تاکید می کنم به خصوص سینما. هر فیلم مفاهیم کپسول شده ای است که در یک وعده ی دوساعته مفاهیم اساسی زندگی را تعریف می کند. اینکه عشق چیست - آدم خوش بخت کیست - زن زیبا چه شکلی است - چیزهایی شبیه این. مثلا در همین سینمای خودمان من فیلم فارسی را همینگونه تعریف می کنم. به خودم و اطرافیانم که نگاه می کنم می بینم چقدر - شاید نسل ما - رویاهایش شبیه این فیلم ها است. به راستی که « کارخانه ی رویا سازی» بهترین اسم برای هالیوود و بقیه فیلمهایی است که از فرمول هالیوود استفاده می کنند.

بعد در زندگی روزمره من به تناوب به افرادی بر می خورم که از شکست عشقی برایم می گویند. اینکه روزهای نخست همه چیز خوب بوده است - درست مثل فیلم ها - و بعد روابط شکلشان را عوض می کنند. به جدایی می انجامند و اینکه این وسط یک قشر زد زن به وجود می آید. یک عده شروع می کنند به برداشت جنسی داشتن از جنس مونث و به قول دوستی مثل دولت نهم دنبال پروژه های کوتاه مدت و زودبازده می روند. و هیچ وقت فکر نمی کنند که شاید زاویه دید اشتباه است.

می گویند مانکن ها همیشه باید وزنشان را کمتر از حد عادی نگه دارند. زیبا هستند از نظر عموم اما نرمال نیستند. عشق هم یک همچین چیزی است. به نظر من نوع هالیوودی اش به شدت نا پایدار است. حداقل می توانم این را در مدیوم فرهنگ خودمان بگویم. البته این نوع بحث ها نیز به تحقیقات جامعه شناسی دارد که خب، از توان من خارج است. پس به نظر من این عشق، هر چه که هست نمی تواند در لحظه به وجود بیاید و پایدار بماند. می شود گفت که در روابط موازی به وجود می آید. چیزی که در خارج از مرزهای این کشور دیده می شود. اینطوری نیست که من یهو یکی که از خیابان رد می شود را ببینم و عاشقش شوم. فکر می کنم مشکل ما این است که فیلمهایی را می بینیم که برای ما ساخته نشده اند و در ذهنمان به خودمان ارجاعش می دهیم.

من این بند آخر را حذف کردم - موضوع را خیلی شخصی می کند. حرف من بیشتر روی بقیه بندهاست ملت به این یکی گیر می دهند.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

[49] - شرح این آتش جان سوز نتوان گفت !

عجب روزگاری. حوصله ی نوشتن یک کامنت را هم ندارم چه برسد به پست. قصد نوشتن پستی در باب اینکه چه کسانی از عصبانیت مردم سود می برند را داشتم که با این حال روحی بعید است بتوانم بنویسم. احتمالا خودتان می توانید از همین چند سطر حدث بزنید که شدیدا افسرده ام. این افسردگی - شاید سر خوردگی - را با این حجم، دفعه ی اولیست که تجربه می کنم. معمولا و در بیشتر اوقات سرم توی لاک خودم است. کلا در بهترین حالت هم از جمع فاصله می گیرم اما این اوضاع روحی چیز عجیبی است تا به حال تجربه اش نکرده بودم.دوست دارم بنویسم اما نمی شود نوشت. نه که نشود: من نمی توانم، قدرت قلمم کفاف اینهمه درد را ندارد. می خواهم کسی باشد که پیشش گریه کنم بلکه کمی آرام گرفتم. از درون میسوزم انگار. نیست کسی !

پ.ن: نگاه مهندس موسوی یا این پست قرابت معنایی دارد.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

[48] - رنج

هیچ کلمه ای به اندازه ی «رنج» لایق آن نیست که نشان دهنده ی همه ی آن چیزی باشد که بر ما گذشته است. می نویسم و می دانم شاید این نوشته هم پست نشود. مثل چند مورد قبلی. این روزها در مقابل هر پستی که می نویسم چندین پست نمی نویسم. اوضاع احوالم اصلا خوب نیست. دارم به این فکر می کنم که چند مدت دیگر می شود اینجا را با این شرایط تحمل کرد. راه فرار کدام است؟ چه می شود کرد؟ خسته ام از اینکه هر دفعه تا گودر بالا بیاید استرس داشته باشم که نکند شروع شده باشد. نکند باز اکران تازه ی فیلم "بازی قتل عام" در کوچه و خیابان باشد.
می نویسم. شاید یک روزی. شاید، شاید. اگر کسی در آینده دور دید این مطلب را به این فکر کند که ما در گذشته چه کشیده ایم.

ایران - 13 دی ماه 1388 - ساعت 6 و 54 دقیقه به وقت تهران