۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

[57] - شعف

گویی جهان برایم هیچ چیز تازه ای ندارد. خوشحال می شوم، می خندم اما مدتهاست شگفت زده نشده ام. شعف در من رخ نداده است. نمی دانم چرا. کدامین غده در بدنم دیگر کارش را درست انجام نمی دهد؟ هر سال - هر بلاگ به اینجا می رسد. آخرین بار که حساب کردم شش سالی بود که بلاگ می نوشتم، اما وقتی کار که به اینجا می کشید درش را تخته می کردم. عجله نمی کنم. اما چیزی در گوشم می گوید به پایان این دوره از زندگی ام رسیده ام. این پست، پست آخر نیست. شاید پست یکی مانده به آخر باشد.ـ

1 comments:

امید گفت...

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.

این چه آیینی ؟ چه قانونی ؟ چه تدبیری است ؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر !
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر !
من سرودی تازه می خواهم!
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم!
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر !
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت !
من امید تازه می خواهم !

ارسال یک نظر