۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

[47] - برای ثبت در تاریخ

عکس شماره ی یک / دویچه وله :
من یکی جایی باید ارادت خودم را به خبر گزاری دویچه وله بیان می کردم. فکر کم الآن وقت مناسبی باشد. لحن خبرهایش، اینکه کامل است، را دوست دارم. صحبت با کارشناسانش منطقی ست و سوالهای به جایی می پرسد. یادم می آید آن سوالی که در اویل شروع درگیری ها از یکی از کارشناسان مخابرات پرسیده بود کارمان را راه انداخت و خیالمان را راحت کرد که اینها حتی موبایل خاموش را هم می توانند شنود کنند! عکس پایین نشان دهنده آمار شیر کردن های من در سی روز گذشته است. منبع: گودر! ضمنا لینک های این سایت بدون نیاز به فیلترشکن باز می شود.

عکس شماره ی دو / جماران :

خوب است اینها در تاریخ ثبت می شود. قیافه ی این سگهای هار تا ابد در ذهن تاریخ خواهد ماند. همین خودش کلی است.

عکس شماره ی سه / عاشورا :

بدون شرح - من جدیدا با این "ثبت در تاریخ" خیلی ارتباط برقرار کرده ام. این عکس هم باشد برای ثبت در تاریخ!

عکس شماره ی چهار / چرا؟ :

چرا. به قول دوستی خوب اینهایی که داری ازشان دفاع می کنید اگر ولشان کنید دوباره می افتد به جان ملت. می زنند، می کشند، تازه پولش را هم می گیرند. انقدر بزنیدشان که بروند برای دوستانشان تعریف کنند. وفتی می آیند به خیابان دست و دلشان بلرزد. من خودم شخصا اگر سرباز هم بودم نمی رفتم. سر پیچی می کردم. نمی ارزد به زدن مردم. من دادگاه نظامی را ترجیح می دهم.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

[46] - دلتنگی بی پایان است

- مدتی که نمی نوشتم، به سختی گذشت. وسط آنهمه سر و صدایی که توی رسانه هایشان بابت پاره کردن عکس فلانی راه انداختند، من نگران آینده بودم. هر شب که تبلیغات وسیع تر می شد زنگ می زدم به دوستان در تهران که اگر خلاصه شهر به هم ریخت بیایید اینجا، نزدیک است! دستم به نوشتن نمی رفت. آنقدر استرس بالا بود که اگر چیزی می نوشتم چیزی به جز فحش رکیک از آن بر نمی آمد. بعد از شکست مفتضحانه اشان در آن مقدمه چینی که من یکی نمی توانستم پیش بینی اش کنم، اوضاع بر وقف مراد بود که خبر فوت آیت الله را شنیدم. مرگش هم فرصت بود. با مرگش هم زد توی گوش این جماعت. انصافا مردم سنگ تمام گذاشتند و من، امروز که به پشت سر که نگاه می کنم، خوشحالم. سال 2009 سال بدی بود یا خوب را نمی دانم. اما اگر به آنچه در این سال شروع شد نگاه کنیم، فکر می کنم سال خوبی بود. حداقل فراتر از انتظار من بود. البته این پست به مناسبت پایان سال نیست زیرا سال ما هنوز باقی است و هنوز ماجراها پیش خواهد آمد!

.

- چند روزی است که دارم به این فکر می کنم که ذاتا کولی هستم. نمی توانم یک جا دوام بیاورم. دوست دارم در سفر باشم. حس ترک کردن و رفتن و ادامه دادن - و نه ماندن و ساختن - من را در خلسه فرو می برد. برای همین است که عاشق سفرهای کوتاه و پیش بینی نشده هستم. فکر می کنم این ماجرا را در بلاگ نویسی هم می شود پیدا کرد. بلاگ قبلی ام که خیلی هم خوب بود از همه چیزش راضی بودم و بهترین بلاگی بود که تا به حال داشتم را به زور به 100 پست رساندم. الآن هم دائم به این فکر می کنم که یک بلاگ تخصصی راه بیندازم و درباره ی هنر و سینما بنویسم. اگر اسمی دارید برای پیشنهاد کردن، ممنون می شوم ذکر کنید.

.

- حس بدی است اینکه آدم بخواهد یک نفر را دلداری دهد اما نتواند. دلیلش پیچیده است. اما من اکنون از رنج کشیدن دوستی ناراحتم که فکر می کنم لیاقت زندگی بهتر از اینها را دارد. دوست داشتم به او یک خانه ی بزرگ کنار دریاچه با یک قفسه ی بزرگ کتاب و بی نهایت پول هدیه کنم تا فقط بخواند و بنویسد. بهترین آرزو ها را برایش دارم. نه فقط برای او بلکه برای تمام دوستانم. یکی از سر گرمی هایم همیشه همین است که در خیالاتم به دوستانم فکر می کنم و در ذهن مشکلاتشان را یکی یکی حل شده می بینم و حس می کنم در اوج هستند. گاهی هم از همین نوع فکر ها درباره ی خودم می کنم. گاهی هم درباره ی کشورم ...

.

- دلتنگی بی پایان است. حتی اگر تمام سیگارهای جهان را هم بکشم باز هم دلتنگی بی پایان است. حتی اگر تمام روز آفتابی یا ابری باشد. حتی اگر ثروت مند ترین مرد دنیا باشم. باز دلتنگی بی پایان است ...

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

[45] - جامعه شناسی هنر نوشته ی ژان دو وینیو

جامعه شناسی هنر* ژان دو وینیو شامل بسیاری از نکته هایی است که دقدقه ی این روزهای من است: ارتباط میان هنر و علوم انسانی و چگونگی پیوند میان هنرمند، اثر هنری و مخاطب. بخش کوتاهی از کتاب را برای نوشتن در بلاگم انتخاب کردم که بسیار مورد توجهم واقع شد و با آن هم رای هستم:
... بدترین بلایی که ممکن است بر سر فعالیت هنری بیاید این است که سر در درون خود فرو کند، از خود تغذیه کند و خود را به تباهی بکشد یا بر آنچه مایه ی نابودی آن است دامن بزند. در این صورت، هنرمند در نوعی محیط بسته و محصور زندگی می کند، همانگونه که سرخپوستان آمریکا می کنند. زبان چنین هنرمندی، زبان یک گروه بسته است که هدف عمده اش خدمت به تصویری است که خود از برتری و انزوای خودش ساخته است. این وسیله برای دفاع از خود در برابر زندگی واقعی و پاسداری از ارزشهای خودی در برابر خطر است. البته گاهی در دوران هرج و مرج اجتماعی یا سلطه ی نظامی، این انزواجویی به هنرمندان اجازه می دهد که بذرهای خلاقیت را از نابودی برهانند، همانگونه که در چین در زمان هجوم منچوری دیده شد. ... (صفحه ی 94)
* جامعه شناسی هنر / ژان دو وینیو / ترجمه ی مهدی سحابی / نشر مرکز / چاپ سوم 1386 / 178 صفحه / 2500 تومان

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

[44] - TEHRAN

پنجشنبه - جمعه - شنبه و یکشنبه تا ساعت شش بعد از ظهر تهران بودم. همانطور که از پست قبلی بر می آید با تردید بسیار این سفر کوتاه را شروع کردم. ابتدا به دیدن امید رفتم. از آنچه به نظرم می رسید چاق تر و مهربان تر بود. پیتزا خوردیم و درباره ی این روزها و آینده ، سینما و تاتر صحبت کردیم. تقریبا شش ساعتی طول کشید. شب به خانه ی دوست سربازم رفتم که قول داده بودم در طول سفرم در خانه اش مهمانش باشم تا کمی حرف بزنیم و دلتنگی اش کمتر شود. در آن خانه 5 نفر زندگی می کنند و البته قابل ذکر است که این خانه اصلا بزرگ نیست و دوست من مجبور است که با هم شهری هایش کنار بیاید. در میان هم خانه ای های دوستم دو نفر از طرفداران دولت به چشم می خوردند که یکی بسیجی باتوم به دست و دیگری از انصار بود. که اولی درباره ی دومی می گفت که تندرو است و من نمی توانم با این آدم کنار بیایم، خودتان حسابش را بکنید. از اتفاقاتی که در این چند روز در خانه گذشت عبور می کنم چون فکر می کنم بتوانید محتوای گفتگو ها را در ذهنتان تجسم کنید. در این مدت فیلم کتاب قانون را دیدم و چند قسمت از فیلمم را در تهران فیلم برداری کردم که فیلمم را از بن بست رهانید و توانستم آنچه می خواهم را در تهران بیابم. چند کتاب هم از کتابسرای نیک خریدم با مشخصات زیر:

1) سینما و سینما گران (مجموعه مقالات) / گزیده مقالات مجله ی رودکی (1350 - 1357) / لوئیس فورزدل - جون روزنگن فورزدل - رودلف آرنهایم - حسن فیاد - لوئیس جانه تی - احمد ضابطی جهرمی - آکیرا کوروساوا - پری صفا - جوزف ال.اندرسن - دافالدریچی - بهزاد عشقی - مهشید امیرشاهی - فریدون معزی مقدم - جمشید اکرمی - جان باکستر - جان جیلت - تک گالگر - نورمن سوالو - ساتیا جیت رای - سیاوش صفا / ترجمه: جمشید اکرمی - حسن فیاد - پری صفا - شاهرخ نیک بین - پرویز شفا / وازرت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات / چاپ دوم: زمستان 1386 / قیمت 2800 تومان

2) ساختارگرایی، نشانه شناسی سینما - به انضمام « صورت و معنا در سینمای نوین ایران » / گردآورنده: بیل نیکولز / مقالاتی از: اومبرتو اکو - پیر پائولو پازولینی - رونالد ابرامسون - کریستین متز - پیتر ولن - ایو دولارو - سام ردی - بیل نیکولز و نویسندگان کایه دو سینما / ترجمه: علاءالدین طباطبایی / نشر هرمس / چاپ دوم: 1385 / نشر هرمس / قیمت 3000 تومان

3) وودی آلن ( کتاب کوچک کارگردانان ) / مارتین فیتزجرالد / ترجمه: مژگان محمد / کتاب آوند دانش / چاپ اول: 1383 / 187 صفحه / قیمت 2000 تومان

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

[43] - شرح حال

اینجا شدیدا باران می بارد. دیروز - امروز و به قول یاهو ودر فردا هم خواهد آمد. نشسته ام روی تخت، لپ تاپم که الان مشغول تایپ کردن هستم، جلویم باز است. یک مهتابی هم بیشتر روشن نکرده ام تا از این نور روز ابری حداکثر استفاده را ببرم. گویا امروز روز دراز کشیدن، کتاب خواندن و موزیک های تکراری گوش دادن و خوابیدن است. منتظرم نتایج فستیوال را بدهند. تقریبا می شود گفت یک سال است که منتظر این روز هستم و الآن که به آن روز رسیدم چک کردن گودرم را به چک کردن سایت فستیوال ترجیح می دهم. قبلا فکر می کردم اگر فیلممان پذیرفته شود از خوشحالی سرم را به سقف می کوبم. فکر می کنم حس شگفت زده شدن را کم کم دارم از دست می دهم. البته واقعیتش این است که کمی استرس دارم، در حد استرس وقتی که آدم غذایش سر گاز است و دارد با این تلفن های سیمی صحبت می کند. انتظار چندانی ندارم. یعنی منتظر راه یافتن به فستیوال مذکور نیستم.

قرار بود فردا بروم تهران. برای دیدن چند دوست و ادامه ی فیلم برداری فیلم جدیدم. اما الان که آب و هوا را نگاه کردم دیدم تهران احتمالا طی روزهای آینده برفی خواهد شد. من هم که از برف متنفرم، آن هم در شهر غریب با یک دوربین و سه پایه که باید همه جا همراه خودم ببرم. هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. شاید ماندم خانه، چند روزی کتاب خواندم و بعضی از کارهای دانشگاه را انجام دادم.

تا چه پیش آید.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

[42] - فول تاچ محبوب

امروز برای اولین بار عاشق شدم

در اینکه این عشق حقیقی است واقعا شک ندارم

و این از آن متن ها نیست که بخواهد شما را سر کار بگذارد

همین الآن رک و راست می گویم

یک گوشی موبایل است

ارزان

فول تاچ

دوربینش هم بد نیست

می توانم در حالی که سوار تاکسی هستم

به اینترنت وصل بشم و

گودرم را بخوانم

فکر می کنم من در واقع عاشق گودرم

نه آن گوشی مذکور

پایان شعر /

پ.ن: گودر = گوگل ریدر، نوعی سرویس گوگل است.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

[41] - هنر مخاطب بودن

اولین نکته و به نظرم مهم ترین نکته در درک یک اثری هنری این است که بدانیم درک یک اثر هنری نیاز به داشتن سواد خاص خود می باشد و این یک دانش ذاتی نیست. هیچکس نمی تواند بدون درگیر بودن با سبکهای نقاشی و دانستن حداقل اطلاعاتی از هنر و تاریخ هنر از یک تابلوی آبستره و یا کوبیسم لذت ببرد. شاید هم باشند اما ما اینجا درباره ی پدیده ها صحبت نمی کنیم. به همین دلیل است که همواره تابلوهای باب راسی مورد توجه بوده اند. من ارزش باب راس را پایین نمی آورم. ولی قصد دارم به این بپردازم که چرا مادرم کارهای موندریان را نمی فهمد و نقاشی های طبقه ی منهای دو زیست خاور* را تحسین می کند.

در اصل موضوعی که می خواهم مطرح کنم این است که مخاطب هنر بودن مانند هنرمند بود و منتقد هنری بودن نیازمند درکی از هنر است. هنگامی که با یک اثر هنری رو به رو می شویم که به نظر مضحک می آید و یا نا شناخته، می توان تصمیم گرفت که قدمی در جهت درک هنرمندش برداشت. دقیقا این مانند این است که شما به یک موزه ی ماشینهای چاپ قدیمی می روید و اگر چیزی از ماشین چاپ ندانید از دیدن آنها لذت نخواهید برد. من اینجا بیشتر روی سخنم با هنرهای بصری است هر چند این نوشته را درباره ی بقیه تقسیم بندی های هنری نیز صادق می دانم.

این نوعی مکاشفه است. کشف هنر مورد علاقه، خود نوعی هنر است. هنر فن بودن. هنر طرفدار بودن. این آن چیزی است که جهان مدرن به ما هدیه کرده است. تجربه کردن. خواندن. لذت بردن. شما برای اینکه از خوردن غذا لذت ببرید ابتدا باید بدانید قاشق را چگونه به دست بگیرید سپس باید بفهمید که قاشق را در کدام سوراخ بدنتان جا کنید و جویدن و قورت دادن را بیاموزید.

فرایند لذت بردن از یک اثر هنری یک همچین چیزی است. هنر نیز مانند مخاطب دارای طیف گسترده ای است. این دو در یک بازی شگفت انگیز همدیگر را می یابند. قرار نیست همه از همه ی نقاشی ها و همه ی هنرمندان خوششان بیاید و طرفدار همشان باشند. اما وقتی بتوانند درک کنند که مارک روتکو با مستطیل های بزرگ و رنگیش اش چگونه می تواند شگفت زده اشان کند هرچند اگر طرفدار سر سخت رافائل باشند، می توانند کار روتکو را تحسین کنند.

معرفی هنرمند ها به جامعه هم وظیفه ی خود هنرمند ها و هم منتقدان هنر است. این میان قشری وجود دارند که هر روز صفحه ی فرهنگ و هنر روزنامه را می خوانند، بدون آنکه فرمهای ناب هنری دققه ی هر روزشان باشد و یا یادشان برود دو ساعت بعد با دندان پزشک قرار ملاقات دارند.

برای درک یک اثر هنری خود نیازی نداریم هنرمند باشیم و یا منتقد هنری. کافی سالانه کمی از وقت خود را در جهت پیدا کردن هنرهایی بدهیم که دوست داریم. به نظر من لذت کشف یک نقاش جدید یا یک گروه موسیقی جدید را نمی شود با هر لذتی مقایسه کرد.

و کلام آخر اینکه اینهایی که ذکر شد نظر شخصی ام بود.

و این یکی واقعا کلام آخر است: اگر به هر دلیلی که به من ارتباطی ندارد، تصمیم گرفتید که هنر را حرفه ای دنبال نکنید و گاه به گاه و تصادفی به سراغش بروید. اگر روزی اثر هنری ای دیدید که برای شما متعارف نیامد، یک لحظه در ذهن مرور کنید که در دنیا چیزهایی هست که من نمی فهمم و درک نمی کنم. به نظرم از هنر مورد علاقه شما انقدر در دنیا باشد که بتوانید آن یکی را که درکش نکردید، فراموش کنید.

*در مشهد، میدان تقی آباد (شریعتی) مجتمع تجاری ای هست به نام زیست خاور. در طبقه ی منهای دو آن نقاشی های ارزان قیمت و با طرحهای عامه پسند می فروشند.

پ.ن: بحث تفکیک و ارزش گذاری آثار هنری در این بحث نمی گنجید.

پ.ن: اینجا شدیدا باران می بارد. امیدوارم به زودی متوقف شود. حداقل تا فردا صبح که کلاس دارم.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

[40] - تقدیم به کسی که مک دونالد رو اختراع کرد

{ اول از همه باید بگم که این یک شعره. پس وقت خود را بابت این موضوع که به من ثابت کنین که این شعر نیست یا اینکه شعر رو برام تعریف کنین، تلف نکنین. این یک شعره؛ چون من می گم }

همیشه دوست داشتم در مکانی عجیب و غیر قابل پیش بینی

کاری رو انجام بدم که به فکر هیچ کس نرسیده

مثلا از یک شعبه ی مک دونالد در تورنتو یه همبرگر بیست دلاری بخرم،

بعد یه جوری بزارم یخ بزنه و برگردم ایران

و برم توی یه روستای کوچیک وسط مازندران

بعد بزارم یخش باز شه و بخورمش

اما اگه این هواپیما ها کمی تندتر می رفتن

تا من مجبور نبودم بزارم ساندویچ یخ بزنه

خیلی بهتر بود.

من همبرگر رو گرم دوست دارم.

پ.ن: مک دونالد همبرگر بیست دلاری داره یا نه؟

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

[39] - پستی برای احمدرضا احمدی

از کتاب « عزیز من » ، صفحه ی شصت و دو

زنده ماندن

اگر می پنداری عمرمان به پایان است

گلدان های شمعدانی روی ایوان را

آب بده

ساعت حرکت قطارها را

فراموش کن

پندار و مذهب و رویا

عطر گل های رازقی را

به بادهای لجام گسیخته بسپار

این تحمل درد دندان را

برای دو و سه روز

زنده ماندن

رها کن

به خیابان بیا

نگاه کن چگونه

لبخند دختران دم بخت

ذوب می شود

و بر پیراهن آنان جاری می شود

دیگر نه اشک مدد است

دیگر نه خنده مدد است.

اگر می پنداری عمر ما

به پایان است

چرا بطری های آب را

در یخچال نهادی

چرا به تلفن های انباشته از سکه

خیره شدی

و به کودک امید

زنده ماندن در زمین را دادی

چرا

به خاطر هر رویای نا تمام

در خانه ماندی

پرده ها را شستی، آویختی

خواب پرندگانی را دیدی

که به عدم رهسپار بودند

ریل های راه آهن را

به کتابچه ی مشق کودک

رهسپار کردی

به تو قوت قلب می دهم

که مرگ آسان تر

از نوشیدن یک فنجان قهوه

در باران است

اکنون از پنجره خیابان را

نگاه کردم

باران می بارد.

پ.ن: در اعتماد امروز خواندم که احمدی را به علت تب و لرز بستری کرده اند. آن طور که از لحن خبر پیدا بود، ماجرا زیاد جدی نیست. امیدوارم چنین باشد.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

[38] - FIVE

- دوستان تشریف آورده بودند، خوش گذشت. فقط زیادی کوتاه بود. دل کندن برای من مثل سیگار کشیدن است. در خلسه ای نرم فرو می روم.

- نمیدانم چرا. اما به این اطمینان پیدا کردم که به تنهایی معتادم. چند مدت است شدیدا زود رنج شده ام. گاهی آرزو می کردم این فرایند نقد فعال خویشتن روزی به پایان برسد. فقط گاهی آرزو می کنم.

- می بینید که ظاهر بلاگ کمی تغییر کرده است و نوشته سمت راست بلاگ را از « عشق و آزادی » به « هنر و آزادی » تغییر داده ام. فعلا تصمیم دارم تنها یک پست را در صفحه اول نشان دهم.

- فیلمی که تازه شروع کردم تقریبا خوب پیش می رود. فرم این فیلم چیزی شبیه فیلم پنج عباس کیارستمی است. از نظر خودم که ربط چندانی به هم از لحاظ مضمون ندارند. این مثال را آوردم که تا حدودی تصویری ناقص از فضای فیلم داشته باشید.

- اسم فیلم قبلی ام و همچنین اسم خودم بعد از ماجراهای بسیار در آی ام دی بی ثبت شد. به دلیل اشتباه پر کردن فرم، تحصیح و درست کردنش کمی طول کشید. لینک های صفحاتی که ذکر شده را به دلایل شخصی اضافه نکردم.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

[37] - خشم و نفرت

فصل مشترک تمام اقدام های خوشنت آمیز ناجوانمردانه مانند سلاح بر گرفتن در مقابل مردمی که بزرگترین سلاحشان "ندا"ی مرگ بر دیکتاتور است، تولید بی نهایت نفرت است. نفرت با هیچ پیمان صلحی از بین نخواهد رفت. فرض کنید همین امروز فلسطین به عنوان کشور شناخته شود و آوارگان به کشورشان بازگردند و بساط جنگ در آن منطقه بر چیده شود. آیا با چنین کاری نفرت آن بچه ای که پدرش کشته شد نیز از بین می رود؟ این پست را برای فلسطین و حماس و اسرائیل ننوشته ام. این ماجرای خودمان است. بزرگترین دست آورد این روزها برای ما نفرت است.نفرتی که با هیچ پیمان اتحادی فرو نخواهد نشست. آنها حق ما را گرفتند و در عوض نفرت بی اندازه نصیبمان کردند. خشم و نفرتی که کنار هم قرار بگیرند هر خانه ای را ویران می کنند. آنها می ترسند. بیشتر از هر روز دیگری از ما می ترسند. آن خشونتی که در سیزده آبان دیدید دلیلش ترس از ما بود؛ ما که عقل گرایی را ترویج می کنیم. حال سوال اصلی این است. این خشمی و نفرتی که هدیه دشمن است آیا در تضاد با عقل گرایی است؟ آیا امکان دارد که خشممان باعث شود کاری انجام دهیم که نفع دشمن باشد؟ من جواب اینها را نمی دانم. من می ترسم از روزی که خشم بی اندازه ای که در درون همه ی مان جمع شده است به ضررمان تمام شود. هنوز تلاش می کنم در ذهنم راه کم هزینه تری از آنچه در مقابلمان قرار دادند بیابم. راه به جایی نمی برم. گویا این خون جگر خوردن ها بی نهایت است.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

[36] - سر حافظ 50 متر جلو تر از خط مقدم بود

- این مدت که نبودم، هیچ دلیلی نداشت. فقط چیزی برای نوشتن نداشتم. گویا دچار دوران رکود شده ام!
- این مدت، خبرهای متفاوتی به گوش می رسید. چه قبل سیزده آبان و چه بعد از سیزده آبان. دو خبر بود که بسیار من را خوشحال کرد. به نوبت. اول از همه حضور جنبش ساختگی سبز علوی بود.وقتی خبر را در سایت دویچه خواندم، فکر می کردم وای چه خاکی بر سرمان شد و نکند مردم در مقابل این بازی جدید بی تفاوتی نشان دهند و آن را بی اهمیت بپندارند و خبر دوم گزارش « دی ولت » بود از شعارهاس سیاسی مردم در سیزده آبان، اینکه بر خلاف میل دولت شعار مرگ بر روسیه سر داند و خطاب به اوباما شعار می دادند: باراک حسین اوباما / یا با اونا یا با ما.
چیزی که باعث خوشحالی من شد این بود که تصورات قالب من را در مورد مردم تکان داد. هیچ گاه فکر نمی کردم عقل جمعی اینگونه خوب و هوشمندانه عمل کند. به راستی درود بر این مردم.
- نکته ی بعدی که بعد از شنیدن پیغام مردم به اوباما به ذهنم رسید این است که به راستی چقدر زود توانستیم با اتحاد خود یک سری چیزها را عوض کنیم. همین شش ماه پیش بود که باید هویت خود را از مردم فرنگ نوشین مخفی می کردیم چون ایرانی و ایرانی بودن ننگ بود. اکنون ایرانی بود معنایی متفاوت دارد که هیچ، نشریات معتبر و دولت ها نیز صدای ما را می شنود.
- فکر می کنم خشونت بی اندازه در سیزده آبان نشان از چند چیز داشت. اول از همه واضح است که می خواهند با این خشونت مردم را از حضور در مراسم بعدی بترسانند. نکته ی دیگری که به ذهن می می رسد این است که باید فکر کنیم این متشنج بودن فضا، به نفع ماست یا به نفع آنها؟ به نظرم این جماعت از خدایشان است کار به جایی بکشد که تانک به خیابان بیاورند و به روش چینی عمل کنند. فکر می کنم عقلانی بودن فضا کمک خواهد کرد که ما زودتر پیروز شویم. اما مرز خشونت کجاست؟ من جواب این سوالهای را نمی دانم. فقط می دانم که قدرت نظامی این جماعت بیشتر از زمانی است که ما نیز روی به اعمال خشونت آمیز بزنیم. و به یک چیز دیگر نیز باید توجه کرد و آنهایی که باتوم به دست دارند، آن سگ های بی شرف که مردم را می زنند. تا کجا می تونند پا روی شرف نداشته اشان بگذارند؟ آیا حاضر به قتل عام ما خواهند شد؟ به راستی این آرام بودن کار به کجا خواهد برد؟

- روی وب یک سری متن منتشر شد که عزیزی از گوشه کنار وب - در واقع گودر - جمع کرده بود و روایت افرادی متفاوتی بود از اتفاقاتی که بر سرشان آمده در سیزده آبان. تیتر این پست را از میان یکی از این گفته ها انتخاب کردم. برای ثبت در تاریخ.

- کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر / عکس از دانلود شده از خبرگزاری دویچه وله مربوط به سیزده آبان هزار و سیصد هشتاد و هشت.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

[35] - اندکی مرگ نهفته است

- ساعت دو و بیست دقیقه است. نهار نخوردم. رفتم سر کوچه یک کارت اینترنت پونصد تومنی + یه بسته نون خریدم؛ چون فردا جمعه است ممکن است بخورم به پیسی. یکی از بدی های زیاد فعال نبودن در عرصه بلاگ و زیاد کامنت نذاشتن و غیره اینه که پرت می شی یه گوشه ای. نه کسی بهت گیر میده، نه چیزی می خونی که احساساتت رو تحریک کنه و یک پست بدی. زندگی خیلی آروم و سخت در جریانه.

- در حال اتود زدن برای فیلم جدیدم هستم. تایم فیکس شصت دقیقه س. می خوام برای کنز امسال آمادش کنم. حرفیه؟

- دوستام یکی یکی دارن آنفلانزا می گیرن. اول از همه خودم بودم. بعد محمدرضا و تورش و حالا مصطفی. سرما زیاد خورده بودم اما آنفلانزا نه. مرض سگیه.

- کتاب « قهوه و سیگار با جارموش » رو تموم کردم. خوب بود. یه کم ریپ میزد. چون معلوم بود یه سری جواب توی ذهنش داره برای سوالهای مشخص. مشهور بودن هم چیز بدیه ها. واقعا آدمو مجبور میکنه یه فکری به حال حریم خصوصیش بکنه.

- چندین بار می خواستم درباره چیزهای مختلفی از جمله روند خلق یک اثر هنری پست بدم. یه چیزایی هم نوشتم ولی خوب نبود، پاکشون کردم.

- کی می دونه که جیم جارموش اولین فیلمش رو با کمک هزینه ی تحصیلیش ساخته و اونا هم در عوض بهش مدرک رو ندادن. یعنی دادن. اون وقتی که اونقدر گنده شده بود که به عنوان تبلیغ اسمش رو میاوردن. بیاین توی دانشگاه نیویورک درس بخونین، اینجا همونجایی که جارموش درس خونده. واقعا مسخره ست. اونا حتی از فیلمش خوششون هم نیومده بود. راست و دروغش پای خود جارموش.

- عمرن گوگل ترنسلیت نتونه این نوع نگارش رو ترجمه کنه.

- یه ضرب المثل فرانسوی جارموش توی این کتاب نقل می کنه که من عاشقش شدم. تمام اون چیزیه که من از سفرهای تنهاییم به یادم مونده ... خب. الآن رفتم توی کتاب گشتم، ولی پیداش نکردم. یه چیزی بود توی این مایه ها: در هر ترک کردن و سفر کردن، اندکی مرگ نهفته است.

پ.ن: قهوه و سیگار با جارموش / لودویگ هرتسبرگ / مهرداد پور عالم / نشر اهورا / 422 صفحه / چاپ اول 1384 / قیمت 5500 تومان

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

[34] - بابلسر / تهران / سانتیاگو

- از چهارشنبه تا شنبه در سفر بودم. اول تهران بعد قم یا به قول محمدرضا سانتیاگو. سفر خوبی بود. حداقل فایده اش این بود که از این افسردگی ممتد رهایی پیدا کردم و ذهنم را جمع و جور کردم برای فیلم بعدی که احتمالا یک مستند شاعرانه خواهد بود. البته دوستان توجه دارند که مستند شاعرانه یک ترکیب من در آوردی نیست و در تاریخ سینما می شود نمونه هایی از آن را پیدا کرد.

- محمدرضا مریض بود. تب داشت. نگرانش بودم، خودش می گفت در حال خوب شدن است و این تب آخر مریضی ست. من که دکتر نیستم اما یک چیزی که نمی دانم چه بود، نگرانم می کرد. به هر حال بر اساس آخرین اطلاعات رو به بهبودی است.

- در این مدت از ای دی اس ال خانه ی محمدرضا استفاده کردم و یک قالب آماده را برای بلاگش جا انداختم و تنظیماتش را انجام دادم. کلی عادت کردم به اینترنت پر سرعت. الان که می نویسم، سرعت این دیال آپ لعنتی آزارم میدهد. طول می کشد تا باز عادت کنم.

- عجب شهر گندی است این قم. نه آب و هوای درست حسابی ( البته انصافا این چند روز هوا عالی بود )، نه مردم درست و حسابی، نه خیابان ها و معماری درست حسابی. شب آخر با اینکه می دانستم به سیگار حساسیت پیدا کرده ام، هوس یک نخ مالبورو گلد کردم؛ بی اطلاع از اینکه اصولا این جماعت غیر از بهمن و تیر و فرودین و چند سیگار ارزان قیمت خارجی چیزی نمی کشند.

- ایمیلی آمد از طرف سایتی وابسته به آی ام دی بی که در آن عضو هستم و درخواست این را داشت که فیلممان را در آی ام دی بی ثبت کنیم. همراه ایمیل یک کد اختصاصی برای فیلم ما وجود داشت. خبر خوبی است. البته من تا صفحه ی فیلممان را در آی ام دی بی نبینم خیالم راحت نمی شود.

- تهران؛ شهر عجیب و غریب. دلگیر. شدیدا دلگیر. برای من که اهل آن شهر نیستم شدیدا دلگیر است. بزرگی اش و اینکه بین این همه مردم تقریبا آشنایی ندارم من را غمگین می کند. وقتی تنها، در یک شهر غریب قدم بر می دارم حسی ما بین ترس و لذت و غربت. چیزی شبیه نوستالوژی مغزم را فشار می دهد. به نظر همین حس است که جهان گردان را جهان گرد کرده است.

- محمد رضا یک کتاب به من هدیه داد. من را برد تا کتاب فروشی های مورد علاقه اش را در شهر نشانم بدهد. یک کتاب خودم خریدم و یکی محمد رضا برایم خرید. در راه برگشت، در تهران با خواهرم رفتیم انقلاب. خواهرم در تهران درس می خواند. آنجا هم سه تا کتاب خریدم. کتاب فروشی مورد علاقه ام در تهران، کتاب سرای نیک است. ( آدرس کتاب سرای نیک: تهران، خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران، شماره 1424 ) آنچه در زیر می آید لیست کتاب هایی است که در جریان سفر خریدم. کتابی که محمدرضا هدیه کرده است با رنگ آبی مشخص شده است. کتاب توصیه خودش بود. هر کتابی را توصیه نمی کند.

1) جامعه شناسی هنر / ناتالی هینیک / عبدالحسین نیک گوهر / نشر آگه / چاپ دوم: بهار 1387 / 168 صفحه / قیمت 2000 تومان

2) شماره ی 23 فصلنامه ارغنون / نظریه فیلم ( مجموعه مقالات ) / نویسندگان: فردریک جیمسن - ژیل دُلوز - امبرتواکو - لورا مالوی - اسلاوی ژیژیک - کوین.و.سویینی - جان استوری - توبی میلر - آلیسون لندسبرگ - میشل شیون - بریس گوت - جورج ویلسن - ریچارد دایر - جیم کالینز - استفِن کرافتز - دادلی آندرو / مترجمان: مازیار اسلامی - کامبیز کاهه - شریار وقفی پور - فتّاح محمّدی - مراد فرهادپور - حسین پاینده - سیّد علی مرتضویان - یوسف اباذری - امید مهرگان - امید نیک فرجام - بابک مظلومی - نیما ملک محمّدی - علی عامری مهابادی - مهدی افشار - مازیاد حسین زاده / سازمان چاپ و انتشارات / چاپ اول: بهار 1388 / 357 صفحه / قیمت 5200 تومان

3) باستانشانسی سینما و خاطره ی یک قرن / ژان لوک گودار و یوسف اسحاق پور / ترجمه: مازیار اسلامی / حرفه نویسنده / چاپ اول: 1386 / 127 صفحه / قیمت 2500 توامن

4) جوئل و ایتن کوئن ( کتاب کوچک کارگردانان ) / اِلِن چشایر، جان اشبروک / ترجمه: مرسده بصیران حریری / کتاب آوند دانش / چاپ اول: 1384 / 171 صفحه / قیمت 2000 تومان

5) دوید لینچ ( کتاب کوچک کارگردانان ) / میشل لوبلان، کالین آدل / ترجمه: مهدی مصطفوی / کتاب آوند دانش / چاپ اول: تابستان 1386 / 177 صفحه / قیمت 2000 تومان

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

[33] - مرگ چه آسان می خواهد ما را ارزان بخرد

...
من گفته بودم:
من در کنار بوته های گل سرخ ساده زیسته ام
در کنار
فنجان چای
لکه ای از نان گرم
و آن دخترانی که از حسرت خوشه ای انگور
از بستر به خیابان آمدند.
چه نحیف هستم
چه غمگین هستیم ما
مرگ چه آسان می خواهد مارا ارزان بخرد
و گران بفروشد.

خاک قبرستان سرد بود
ما دیگر
برای زنده ماندن
تلاش نمی کردیم.
...
قسمتی از شعر « در این ساعت » از کتاب « عزیز من »
احمدرضا احمدی / نشر افکار / چاپ: دوم 1387 / قیمت: 3500 تومان

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

[32] - تاملاتی در باب هنر و اثر هنری

- هیچ کس همه چیز را نمی داند و حتی همگان هم همه چیز را نمی دانند/

- آن اثر هنری که نمی توانم درک کنم، اثری بی ارزش نیست؛ اثری با ارزش هم نیست. تنها یک اثر هنری است که من نمی توانم درکش کنم /

- اگر آن اثر هنری که من نمی توانم درکش کنم به توفیقات عالی رسید - مثلا نخل طلای کنز را برد - این اشتباه است که فکر کنم آن اثر و آن هنرمند لیاقت آن جایگاه را نداشته، ندارد و نخواهد داشت /

- هنرمند به خلق اثر هنری نیاز دارد. برای ادامه حیاتش به خلق کردن وابسته است. این نکته ای است که معمولا متنقدان و مخاطبان هنر فراموش می کنند. آنها نمی دانند که معمولا هنرمند گریزی از فرم و فلسفه ی اثر هنری اش ندارد /

- هنرمند برای خلق اثر هنری نیازی به قابل درک بودن ندارد. البته چون هنرمندان مانند همه در جامعه زندگی می کنند و خوراک های فرهنگی کم بیش یکسانی با آنها دارند، تا حدود زیادی قابل درک هستند /

- هیچ هنرمندی در هیچ دوره ی تاریخی نتوانسته اثری را خلق کند که همگان آنرا تحسین کنند، قدیمی ها یک چیزهایی درباره ی در دروازه و دهن مردم می گفتند. درست یادم نیست /

- هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟ به نظر من هر دوی اینها حرفهای مفت قرن بیستمی است. امروز هر کس توانایی آن را دارد که هنر مورد علاقه اش را بیابد و مهم تر از آن توانایی آن را دارد که هنر مورد علاقه اش را نیابد. این وسط فعل یافتن مهم است؛ یعنی وقت گذاشتن برای یافتن /

- اگر اثری هنری دیدید که از آن خوشتان نیامد تنها به این دلیل که حس خوبی نسبت به آن ندارید ، شما را خسته می کند و یا امثالهم. نیازی نیست که از الفاظ رکیک استفاده کنید. کافی است محل را ترک کنید و یادتان بیاید که دیگران حق دارند چیزهایی خلق کنند که شما درک نمی کنید /

- در واقع مهمترین بخش در زندگی یک هنرمند سیر کردن شکمش است. مادامی که موفق به انجام آن شود و این کار آنقدر زمانش را نگیرد که نتواند به هنرش فکر کند، همچنان اثر هنری خلق خواهد کرد. در این میان دو دسته از آنها بسیار خوش بختند. دسته ی اول کسانی که آنقدر پول دارند که نیازی به کار کردن ندارند و دسته ی دوم آنها که آنقدر اعتبار دارند که شغلشان خلق اثر هنری است. از راه دوم می شود به راه اول هم رسید. پس دسته ی دوم از همه خوشبخت ترند /

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

[31] - آنفلانزا ی شمالی

قسمت هایی از متن که با فونت قرمز رنگ مشخص شده اند بعد از نمایش اولیه که در گودر قابل مشاهده است، اصلاح شده اند.

- این چند روزی دست رسی به وب نداشتم فهمیدم که برای من زندگی بدون اینترنت امکان ندارد. آنفلانزا باعث شده بود که در خانه بمانم و نتوانم به کافی نت بروم. قبض جدید تلفن را هم از صاحب خانه گرفتم و با رقم 86600 تومان مواجه شدم که سبب شگفتی فراوان شد. با هر بدبختی ای که شده پرداختش کردم. یک جوری سر و ته 700 و خورده ای آپ دیت سایتهایی که در گودر دنبال می کنم را به هم آوردم تا کمی به این اوضاع و احوال به هم ریخته سامان بدهم.

- چون دست رسی به اینترنت نداشتم، نمی توانستم به ایمیلها و کامنتها پاسخ بدهم. به حساب بی توجهی نگذارید لطفا.

- فردا یعنی چهارشنبه راه می افتم میروم تهران تا هم یکی از دوستانم را ببینم و هم سری به خواهرم بزنم که در تهران درس می خواند. البته به اتفاق مادرم. احتمالا یک به خاطر این سفر باز هم چند روزی به اینترنت دست رسی نداشته باشم.

- فکر کنم یه هفته ای طول بکشد که به حالت عادی برگردم. حالت عادی یعنی زود به زود سر زدن به جی میل و گودر. کامنت گذاشتن و امثالهم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

[30] - پاییز امسال

- بعد از کلی درس خواندن و قبول شدن در رشته ی جامعه شناسی فراگیر پیام نور، فهمیدم که برای خدمت سربازی محدودیت دارم و نمی تونم از رشته ای که مشغول تحصیل هستم انصراف بدهم و به زادگاهم برگردم. هم خوب است و هم بد. اول تابستان که آمدم کنار خانواده با خودم می گفتم چه خوب است که از زندگی دانشجویی جدا شدم و می توانم استراحتی بکنم. اما حالا لحظه شماری می کنم برای تنهایی در آن شهر ساحلی. برای آن سیگار های آخر شب، برای آن وقت آزاد کتاب خواندن و بسیاری دیگر شبیه این. البته همچنان در حال پارتی یابی در نظام وظیفه هستم، تا چه پیش آید.

- با قبض تلفن 60 هزار تومانی که برای تلفنم در شهر محل تحصیل آمده، امکان دست رسی ساعت به ساعت به اینترنت را نخواهم داشت. در عوض می توانم از اینترنت پر سرعت کافی نت استفاده کنم.

- اول هر ترم مادرم مهمان خانه ی من است و می آید هم آب و هوایی عوض می کند و بعضی چیزایی که از دست من بر نمی آید را آماده می کند برای زندگی مجردی. فکر می کنم تا اواسط هفته ی آینده با هم باشیم.

- حال آن کسی را دارم که وسط یک مکان خالی ایستاده است. برف تا زانویش رسیده و بی امان می بارد. باد صورتش را می سوزاند. دشت بی انتهاست.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

[29] - برسد به دست مانا نیستانی

یک عده ای هستند، افراد خاصی را می گویم که گاهی وقتها وسط میدان جنگ یک لیوان آب دستت می دهند. یک چیزی که یاد آدم می ماند. مثل این بازی های کامپیوتری زمان کودکی ما. شخصیت اول یک چیزی می خورد که ما «جون» صدایش می کردیم. سگا. یادش به خیر. قهرمان بازی وقتی برش می داشت می توانست بیشتر بجنگد. دیرتر می مرد. خط زندگی اش که معمولا بالای تصویر بود، پر می شد. سبز می شد. وقت داشت حریفش را کله پا کند یا برسد آخر مرحله.

در جریان جنایات بعد از انتخابات کارتون های مانا نیستانی همین حکم را داشت - و دارد - مثل آب روی آتش است. وقتی آدم می خواهد داد بزند، بگوید آنچه را که نمی توان گفت. وقتی خسته می نشستم پای گودر تا اخبار بد جدید را مرور کنم. همین کارتون های مانا نیستانی و بقیه دوستان فعال در پرشین کارتون بود که نفسم را تازه می کرد. همان یک لیوان آب وسط جنگ. برسد به دست مانا نیستانی، بداند سپاس گذار قلمش هستم.

پ.ن: پرشین کارتون، نیک آهنگ کوثر و امثالهم جای خود دارند. ولی شرمنده این پست فقط مخصوص جناب مانا نیستانی بود.

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

[28] - Within Temptation

- وقتی سرم شلوغ است، مای پبکچرز و دسکتاپم هم شلوغ است. وقتی می خواهم به ایده ی جدید برای فیلم بعدی ام فکر کنم - مثل این روزها - باید هر دو خالی باشند. خالی خالی. به خصوص دسکتاپ.

- شما خجالت نمی کشید؟ نه، جدا خجالت نمی کشید. تا به حال به این فکر کرده اید که یک بلاگ نویس اگر کامنت نداشته باشد دست و دلش برای پست دادن می لرزد؟ البته اگر کامنت هم داشته باشد می لرزد.

- باز هم یک گروه موسیقی جدید. الآن دارم گوش می کنم.

- این روزها، روزهای عجیبی است. مثل اینکه با یک آجز زده باشند توی سر آدم. گیجم. دیشب 12 ساعت خوابیدم. ساعت 6 بعد از ظهر نهار خوردم. گویند نشانه های افسردگی است. هر چند من همیشه افسرده ام؛ این علائم تازه بروز پیدا کرده اند. نباید ربطی داشته باشد.

- احساس می کنم کتاب ها دوست دارند من را اذیت کنند. وقتی شروع می کنم به خواندن همه چیز عالی است. از موضوع خوشم می آید، لذت می برم از خواندن. درست به همان اطراف که می رسم - صد صفحه ی آخر - شروع می کنند به شکنجه کردن. همین مقدار کمی که از کتاب مانده دو برابر خواندن مقدار مشابه اش در اول کتاب طول می کشد؛ بلکه بیشتر.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

[27] - پیکرتراش شهر رم

لئوناردو - ظاهرا هیچ تصمیمی درباره ی ازدواج نگرفته ای. متاسفم، چون این عملی است که باید انجام شود. اگر دختر سالم و تربیت شده ای را پیدا کردی که جهیزیه نداشت می توانی وانمود کنی که محض رضای خدا داری با او ازدواج می کنی، در این صورت زبان او روی تو دراز نخواهد بود. و می توانی در آرامش مطلق در خانه ات با او به سر بری. بالاخره قیافه ظاهری تو، لایق زیباترین دختر فلورانس نیست. در دعای خود از پروردگار تقاضا کن که دچار اشتباه نشوی.

اخیرا که به اینجا آمده بودی برایم پارچه ای آوردی که فکر می کنم بیست یا بیست و پنچ سکودی خرج برداشته بود. در آن موقع خیال داشتم برای آمرزش روح خودمان این پول را به فقرا بدهم ولی بعد به خاطر قحطی آن پول به نان تبدیل شد. اگر به ما کمک نشود همگی از گرسنگی خواهیم مرد.

28 فوریه 1551

من، میکل آنژ، پیکرتراش / ایروینگ استون و جین استون / ترجمه ی بهمن فرزانه / موسسه انتشارات امیرکبیر / چاپ دوم 1377 / 325 صفحه / قیمت 9000 ریال

وسوسه ی جالبی است اینکه آدم از افکار روزانه ی میکل آنژ خدای پیکرتراشی تمام قرون آشنا شود. نام کتاب گمراه کننده است. چند دوستی دارم که کتاب را خریده اند و از خریدنش پشیمانند. چون هنگام خریدن کتاب فکر می کردند به زندگی نامه ی میکل آنژ دست پیدا کرده اند و وقتی متوجه شدند که کتاب نامه های روزانه ی میکل آنژ به اطرافیانش است، توی ذوقشان خورد. به نظرم این کتاب بهتر از زندگی نامه نوشته شده و حاضر آماده است. احساس می کنم می توانم در میان سطرهای این کتاب شخصیت واقعی میکل آنژ را پیدا کنم. البته باید اعتراف کنم که هیچ وقت این کتاب را با اینکه دارای سیر زمانی - از جوانی تا پیری - است، یکسره نخوانده ام، گاهی به صورت شانسی یک یا چند نامه را می خواندم. چند نکته در کتاب توجه من را جلب کرد که به آنها اشاره می کنم. اول اینکه میکل آنژ با اینکه شاهکاری همچون آفرینش آدم را خلق کرده است هرگز خود را نقاش نمی دانسته و تاکید داشته که حرفه اش پیکرتراشی است نه نقاشی. دوم اینکه به پاپ خیلی احترام می گذاشته و شخصی به شدت مذهبی بوده که البته از دوره تاریخی زندگی اش هم چنین بر می آید و نکته آخر اینکه با توجه به نامه های این کتاب و آنگونه که در تاریخ هنر آمده او نخستین هنرمند مدرن است. به این معنی که از ابتدا تا انتهای کارش را خودش انجام می داده در حالی که هنرمند بزرگ هم عصرش همگی کارگاههای بزرگ نقاشی داشته اند که استاد در آنها نقش ناظر و امضا کننده ی نهایی را داشته است.

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

[26] - Delivered on: 09/25/2009 09:40 AM

راه پر فراز و نشیبی بود. گاهی امیدواری ها و نا امیدی های پی در پی ساعت می زد. یعنی این ساعت نا امید بودیم و احساس می کردیم تلاشهایمان به هدر رفته است؛ ساعت بعد راهی جدید می یافتیم و مشکل را حل می کردیم. برای مثال همین ماجرای پست کردن. اول رفتیم شرکت فلان که حرف مفتی تحویلمان داد شبیه این : پست آمـ ـریـ ـکـ ـا سی دی قبول نمی کنه ! بعد رفتیم پیش شرکت دوم که ازمان تعهد گرفت که فیلم دارای مفاهیم مـ ـبـ ـتـ ـذل و سـ ـیـ ـاسـ ـی نیست. ما هم صادقانه گفتیم ممکن است مـ ـبـ ـتـ ـذل نباشد اما تا حدودی سـ ـیـ ـاسـ ـی هست. پرسیدیم بازبینی می شود یا نه و اگر بازبینی می شود، سطح تحملشان چقدر است؟ طرف گفت احتمال زیاد بازبینی می شود و سطح تحملشان یک هم نیست، صفر است. بعد از صحبت کردن با یکی از دوستانم ( دستت درد نکنه وحید! ) و یک سری ماجرای دیگر به این نتیجه رسیدیم که فیلم را پست نکنیم. دست از پا دراز تر آمدیم بیرون از دفتر شرکت. دنبال این بودیم که فیلم را آپلود کنیم و دوستی در آمـ ـریـ ـکا بیابیم تا فیلم را دانلود و پست کند. آن هم در کمتر از بیست و چهار ساعت. شانس به ما رو کرد و شرکتی یافتیم که پست هوایی داشت و به ما تضمین داد که داخل بسته نگاه نمی شود و فیلم را پست کردیم تا تنها چند ساعت مانده به پایان زمان تحویل آثار فیلم ما در آمـ ـریـ ـکا باشد. به اینها اضافه کنید دردسرهای زیر نویس کردن، تدوین نهایی، پرداخت 100$ ورودی به جشنواره که خودش ماجرایی مفصل دارد و البته چند مورد دیگر که دقیقا با ساعت های آخر کشیده بود. خلاصه اینکه به سلامتی تمام شد و رسید به جشنواره. حالا باید دو، سه ماهی صبر کنیم تا لیست راه یافته ها را اعلام کنند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

[25] - معرفی چند کتاب درباره ی سینما

چند روز پیش، دوست بلاگ نویسی با من تماس گرفت. می خواست من راهنمایی اش کنم برای فیلمساز شدن. من هم گفتم که به نظرم حلقه ی گمشده ی علوم انسانی و سینما را باید در مستند سازانی یافت که بر علوم انسانی تسلط دارند. دارای ایده هستند و فن فیلمسازی را میدانند. نمی شود از آثار آنها انتظار فرم درخشانی داشت. ( البته نه اینکه نتوانند ) فقط تمرکز اصلی به نظرم در این جور فیلمها روی محتواست و روایت ساده و روتین. البته باز نظر شخصی فیلمساز در این موارد مطرح است و بحث در مورد اینکه یک مستند ساز چقدر مجاز است تا از فنون تدوین پیچیده و فرمهای عجیب و غریب در فیلمش استفاده کند، طولانی.

بگذریم. آنچه از من بر می آید معرفی چند کتابی ست که درباره ی سینما می شناسم. همه ی آنها را با کمی خوش شانسی می توان هنوز در کتاب فروشی ها پیدا کرد. توضیح مختصر هر کتاب را بعد از مشخصاتش می نویسم.

1) شناخت سینما / نویسنده: لوئیس جانتی / مترجم: ایرج کریمی / نشر روزنگار / چاپ اول زمستان 1381 / 287 صفحه / قیمت: 2400 تومان

برای کسانی که از اصطلاحات تخصصی سینما آگاه نیستند این کتاب بسیار مفید است. توضیحی مقدماتی برای شناخت سینما ارائه می دهد. هر چند خودم این کتاب را نخواندم ولی تعریفش را زیاد شنیدم. اگر دست رسی به کتاب فروشی هایی که کتاب های قدیمی می فروشند دارید احتمالا اگر زیادی خوش شانس باشید چاپ قدیمی کتاب را که مربوط به اوایل انقلاب است خواهید یافت.

2) درک فیلم / نویسنده: آلن کیسبی یر / مترجم: بهمن طاهری / نشر چشمه / نوبت چهارم زمستان 1383 / 296 صفحه / قیمت 2400 تومان

این کتاب هم مضمونی شبیه به کتاب « شناخت سینما » دارد. با این تفاوت که کتاب اول دارای توضیحات تصویریست اما این کتاب فاقد آن است. چون کتاب اول را نخوانده ام مقایسه ای بین آنها نمی توانم انجام دهم. ولی من زمانی که « درک فیلم » را می خواندم آنرا کتابی بسیار مفید و روان یافتم.

3) چگونه فیلمنامه بنویسیم / نویسنده: سید فیلد / مترجم: عباس اکبری، مسعود مدنی / نشر ساقی / چاپ سوم 1383 / 286 صفحه / قیمت 2400 تومان

این کتاب به نوعی حکم کتاب کلاسیک فیلمنامه نویسی را دارد. فیلمنامه داستانی نوشتن را به سبک فیلمنامه های هالیوودی آموزش می دهد. به نظر من کلا برای آشنایی با فیلمنامه کتاب خوبیست. به هر حال کسی که می خواهد به هر نحو وارد سینما شود باید تصوری از فیلمنامه داشته باشد !

4) راهنمای فیلمنامه نویس / نویسنده: سید فیلد / مترجم: عباس اکبری / نشر ساقی / چاپ سوم 1383 / 215 صفحه / قیمت 1800 تومان

کتاب قبلی به نوعی مقدمه ی این کتاب است. این کتاب یک جور گام به گام فیلمنامه نویسی ست. من توصیه چندانی به خواندنش نمی کنم. اگر درست به خاطر داشته باشم نویسنده کتاب ادعا می کند اگر فیلمنامه اتان را با این کتاب جلو ببرید با پایان کتاب یک فیلمنامه خواهید داشت. من که امتحان نکردم.

5) مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمایی / نویسنده: سوزان هیوارد / مترجم: فتاح محمدی / نشر هزاره ی سوم / چاپ دوم زمستان 1386 / 584 صفحه / قیمت 6800 تومان

خدای کتاب های سینمایی که تا به حال خواندم. این کتاب به صورت کلی نگاهی به تمامی عوامل موثر بر فیلم می اندازد، نظریه ها را شرح می دهد، به جنبش های فیلم سازی می پردازد و غیره. از مدرنیزم و پست مدرنیزم بگیر تا انیمیشن و فیلم های جنگی و ملودرام و فلش بک و شمایل نگاری و بسیاری از چیزهای دیگر. خواندش را شدیدا توصیه می کنم. با خواندن این کتاب ممکن است ایمانتان را به خـ ـدا از دست بدهید. از من گفتن بود.

6) ساختن فیلم مستند / نویسنده: باری هاپ / ترجمه: جمال آل احمد / نشر ساقی / چاپ اول 1382 / 366 صفحه / 2900 تومان

آنچه قرار است در کتاب بیابید از نامش پیداست. فقط توضیحی که من اضافه می کنم این است که این کتاب بر اساس سیستم فیلم سازی آمریکا نوشته شده است. اینجا اصولا دست ما برای مستند سازی اینقدر باز نیست. به نظرم این کتاب به علاقه مندان مستند سازی کمک شایانی خواهد کرد. در انتهای کتاب ناشر ادعا کرده است که چند کتاب دیگر با عناوینی که در ادامه می آید درباره ی مستند سازی با چاپ رسانده. کتابهایی که ذکر خواهد شد به چشم من نخورده است. شاید اشکال از جایی ست که من زندگی می کنم : ( کارگردانی مستند / مایکل رابیگر / حمید احمدی لاری ) - ( نظریه پردازی سینمای مستند / مایکل رنو / شهرزاد بارفروش ) - ( نوشتن فیلمنامه مستند / دوایت وی. سوئین / امیر پوریا، عباس اکبری ) لطفا اگر این کتاب ها را یافتید نویسنده این بلاگ را بی خبر نگذارید. من هم مشتاق خواندشان هستم.

7) فن تدوین فیلم / نویسنده: کارل رایتس و گوَین میلار / مترجم: وازریک درساهاکیان / انتشارات سروش / چاپ سوم 1383 / 517 صفحه / 3000 تومان

این کتاب سرشار از مثال های تصویری است که دنبال کردنشان اعصاب و دقتی می خواهد که من به هنگام خواندن کتاب نداشتم. من جسته گریخته کتاب را خواندم و بیشتر به قسمت هایی توجه کردم که مفاهیم و به قولی فلسفه ی تدوین را شرح می داد. با این حال برایم کتاب مفیدی بود. اگر درست به یاد داشته باشم در ابتدای کتاب قید شده است که این کتاب یک جور خود آموز تدوین است که برای علاقه مندان سینما در یک دوره ی تاریخی انگلستان نوشته شده که دست رسی عام به دانشکده های سینمایی وجود نداشته است و باز اگر حافظه ام درست یاری کند نوشته بود که این کتاب هنوز مرجع بسیاری از محققان است.

8) کارگردانی فیلم / نویسنده: اریک شرمن / مترجم: گلی محمدی / انتشارات سروش / چاپ سوم 1383 / 448 صفحه / قیمت 3500 تومان

البته عنوان کتاب کمی گمراه کننده است. در اصل این کتاب کارگردانی فیلم را به شما آموزش نمی دهد بله نقطه نظر های کارگردانهای عمدتا آمریکایی را در مورد مسائل مختلفی که هنگام فیلم سازی ممکن است با آن رو به رو شوید، بیان می کند. برای من که کتاب بسیار مفید و جالبی بود.

9) موج نو سینمای فرانسه / نویسنده: ژان لوک دوئن / مترجم: قایم روبین / انتشارات نیلوفر / چاپ اول پاییز 1382 / 380 صفحه / 3300 تومان

این کتاب را به خاطر این دوست دارم که از موج نو، افسانه نساخته است. سعی کرده است واقعیت آنچه را که در آن سال ها در فرانسه رخ داده برای مخاطبش روشن کند. موج نو شدیدا مورد تحسین من است. ممکن است چیز زیادی از این کتاب درباره ی فیلمسازی فرا نگیرید اما حداقل فایده ی کتاب آشنا کردن مخاطب با نوعی از سینما به غیر از سینمای هالیوود است. سینمایی که به شدت روی استقلال و کم هزینه بود و نو آوری تاکید دارد.

10) درآمدی بر انسان شناسی تصویری و فیلم اتنوگرافیک / گردآوری و ترجمه: ناصر فکوهی / نشر نی / چاپ اول 1387 / 342 صفحه / 5800 تومان

این کتاب به ارتباط علوم اجتماعی به ویژه انسان شناسی با سینما می پردازد. فعالیت های ژان روش فیلم ساز برجسته ای که نقش عمده ای در فراگیر شدن انسان شناسی تصویری ایفا می کند را مرور می کند. این کتاب جزء معدود مواردی است که درباره ی مستندهای تخصصی است، شاید کتاب هایی باشند که من از وجود آنها آگاه نیستم. به شما اطمینان می دهم اگر به دنبال ساختن مستندهایی مربوط به علوم انسانی هستید از خواندن این کتاب پشیمان نخواهید شد.

11) از نشانه های تصویری تا متن، به سوی نشانه شناسی ارتباط دیداری / نوسنده: بابک احمدی / نشر مرکز / چاپ ششم زمستان 1385 / 321 صفحه / قیمت 4300 تومان

بابک احمدی ! آن هم با موضوع نشانه شناسی تصویری. کتاب برای من بسیار مفید بود و باعث شد نگاهی عمیق تر به سینما داشته باشم.

پ.ن: واضح است که نوبت چاپ و قیمت کتاب تغییر می کند. این اطلاعات را ذکر کردم که اگر مایل به خریدن کتاب ها بودید بدانید که حداقل باید چقدر پول همراهتان بردارید.

پ.ن: سعی کردم کتاب ها را از مقدماتی به پیشرفته معرفی کنم. ( به جز دو مورد آخر که بعدا اضافه شد ) البته این به این معنا نیست که با خواندن کتاب های فوق لزوما فیلم ساز خواهید شد. من تصویر روشنی از اینکه چگونه در درجه اول می توان فیلمساز شد و در درجه دوم چگونه می توان فیلم ساز موفقی شد، ندارم. به نظرم این یک روند شخصی است که خود فیلمساز باید کشفش کند.

پ.ن: چند دقیقه پس از ارسال اولیه پست، مورد شماره 10 و 11 اضافه گردید که در گودر قابل مشاهده نیست.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

[24] - یک پست در پنج شماره

- این شهر گرامی از همه ی دنیا دور است. هرجایی به غیر از ییلاقات اطراف بخواهی بروی کلی باید در راه باشی. برای همین سفر اجباری شمال، من طی سه روز سی ساعت در اتوبوس بودم.

- پوستر پیج یکی از قدیمی ترین سایتهایی است که به طراحی گرافیک می پردازد. با اینکه یک سالی بیشتر می شود که طراحی گرافیک را کنار گذاشته ام، هر از گاهی سری می زنم و نمونه های گرافیک دیزاین سایت را دانلود می کنم. رنه ونر همین اواخر تهران بود. کنار حـ ـداد عـ ـادل ایستاد و جوایز یک فستیوالی که یادم نیست را به طراحان برگزیده اهدا کرد. گویا در جریان این سفر ( یا سفرهای گذشته ) مجموعه ای جمع کرده است از دیزاین های طراحی گرافیکی که در تهران به چشم می خورد. عکسها را که می دیدم فرصتی پیدا کردم که از بیرون به فرهنگ خودمان نگاهی بیندازم. به نظرم توی گلوی مدرنیته گیر کرده ایم.

- دفاعیات مفصلی از نقش نگرش پست مدرنیسم در هنر دارم. اما این نکته را لازم است یاد آوری کنم که گرایشات پست مدرن در رویکردهای سیاسی و اجتماعی بسیار چیز دهشتناکی است. در این شرایط بی طرفی و نسبیت گرایی افراطی بلای جانمان خواهد شد. از من گفتن بود.

- این گروه موزیک را جدیدا کشف کرده ام و گوش دادنش را توصیه می کنم.

- ( من را چه به نوشتن درباره ی روشنفکری دینی، سکولاریسم و غیره. یک پاراگراف نوشتم، خودم چهار تا برداشت دیگر کردم. این از من که نویسنده ام، چه برسد به مخاطب بیچاره. خلاصه اینکه این قسمت از پست حذف شد.)

- این خوب است که ما حرکت بعدی طرف مقابل را می توانیم تشخیص بدهیم، اما آیا این باعث خواهد شد که دیگر آن کار انجام نگیرد؟ یاد آوری می کنم چند ماهی است مرزهای وقاحت جا به جا شده است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

[23] - Ghost Dog

همیشه فکر می کنم که قسمتی از وجود در قرن بیستم جا مانده است. به خصوص در دهه ی نود. دوست دارم دوباره جام جهانی در فرانسه برگزار شود. دوست دارم دوباره فرانسه قهرمان شود و ژاک شیراک دوباره رئیس جمهور فرانسه باشد. برای همین تیم میلان را دوست دارم ستاره هایی که دیگر دست اول نیستند را توی زمین نگه می دارد - به درک که قهرمان نمی شود - همین که می بینی مالدینی پا به توپ است خودش کلی خاطره است. اینکه می بینی هر از گاهی آبیاتی ( رویای کودکی ام ) هنوز دروازه بان است کلی ذوق می کند آدم. یا اینکه دوست دارم دوباره کیارستمی جایزه اول کنز را بگیرد. یا همین کادیلاک های سیاه باقی مانده از زمان شاه. دوست دارم یکی داشته باشم. دوست دارم همه چیز تکرار شود. اصلا دوست دارم این دهه ی اول قرن بیست و یکم را کلا حذف کنم تا قرن بیست و یک از سال 2010 شروع شود. من دوازده سال اول زندگی ام را در قرن بیستم زندگی کردم، و از آن دوازده سال دهها برابر بیشتر خوشم می آید تا این ده سالی که در قرن بیست و یک زندگی کردم. به نظرم کلا قرن گهی است.

وقتی به این فکر می کنم که کاش زمان به بعضی از چیزها رحم می کرد و نابودشان نمی کرد به این نتیجه میرسم که یا زود پیر شده ام یا کلا در حال منقرض شدن هستم، مثل دایناسورها، مثل گوست داگ در فیلم گوست داگ.

[22] - مالبورو لایت

نه اینکه هیچ چیز برای نوشتن نداشته باشم، رمق نوشتنش نیست. این مرض لعنتی که باعثش مالبورو های لایتی بود که می کشیدم، باعث شده هر شش ساعت مجبور شوم یک مشت قرص بخورم. شاید عوارض داروهاست که اینطور بی رمقم. شاید از این است که هر دفعه که قرار است اتفاقی در زندگی ام رخ دهد، کلا اعصاب و روانم به هم می ریزد. الآن که خدمت شما تایپ می کنم کل زندگی ام روی هواست، بعد از دو سال درس خواندن کلا تغییر عقیده دارم و قصد دارم در زادگاهم جامعه شناسی بخوانم. کلی درگیرم با رشته ای که الآن می خوانم که شرحش مفصل است اما همین را بگویم که اگر کنکور فراگیر پیام نور را قبول نشوم برنامه ریزی کل زندگی ام به هم می ریزد. این فیلم هم که قربانش بروم، قرار بود زیر نویس هایش بشود چهار صفحه، شد چهل صفحه. حالا باید به زور باید اینها را خلاصه کنیم، تحویل مترجم بدهیم تا در همان مدت کوتاه تحویلمان بدهد. کار ترجمه را قرار است یکی از دوستان انجام دهد. ( سلام رضا ! ) بعد پنج روزی هم می رود پای منتقل کردن ترجمه های به زیر نویس و تیتراژ و غیره به اینها اضافه کنید یک سفر کاری پیش بینی نشده به محل تحصیلم در شهری دیگر که حتما باید همین هفته انجامش بدهم. باز به اینها اضافه کنید کاری که یکی از دوستان دستم دارد و باید در مشهد باشم تا برایش انجام دهم. که فکر نکنم برسم و شرمنده اش می شوم و مجبورم منتقل کنم به هفته ی بعد. کلی برنامه دارم برای این بلاگ. چه کنم که ذهنم که درگیر است دستم به نوشتن نمی رود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

[21] - نیمه ی دوم شهریور

این فیلم گرامی که آینده زندگی ام به طرز محسوسی به موفقیتش بستگی دارد به سلامتی در این هفته و یا حداکثر تا آخر شهریور تمام می شود، پیرامون ساخت همین فیلم است که نه دل و دماغ نوشتن دارم، نه اصلا چیزی به ذهنم می رسد که بنویسم. سکوت را به چرت و پرت گویی که آفت بلاگ نویسی ست ترجیح دادم. خلاصه اگر کمی دیر به دیر بلاگ را به روز کردم مربوط به این قضیه و دو، سه ماجرای دیگر است که شرح اش دراز است و یاد آوری اش از تحمل اعصاب و روان من خارج ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

[20] - رندان مست

- من موسیقی سنتی گوش نمی دهم، کلا با ذائقه ی من جور نیست. اما همیشه استاد را تحسین می کنم. که صدایی فوقا العاده و در اوج دارد و گویند قله ی موسیقی سنتی ست. به همه ی این ها اضافه کنید حمایتی که در آن روزهای پر التهاب - که همچنان ادامه دارد - از ما یعنی مردم معترض به کودتا کرد. کسی - به یاد ندارم کجا ولی فکر کنم روی گودر بود - می گفت چه خوب است در حمایت از استاد این آلبوم آخرش را بخریم تا تشکر کنیم. با اینکه اوضاء مالی این روزهایم به شدت خراب است. همت کردم، رفتم و لوح فشرده ی آخرین آلبوم استاد به اسم « رندان مست » را خریدم. امیدوارم شما نیز چنین کنید تا هم از استاد تشکر کرده باشیم و هم شاید رکورد فروش آلبوم ها موسیقی ایران را بشکنیم. شاید...

- آدمها چه سریع رنگ عوض می کنند. حالا اینکه من با تو رابطه ام را به هم زدم دلیل نمی شود که تو بی شرفیت را به رخم بکشی. از من به شما نصیحت اگر قرار است دوستیتان را با کسی که پول دستش دارید به هم بزنید، اول پولتان را بگیرید. اگر این کار را نکنید احتمالا به حال و روز این روزهای من دچار خواهید شد. پولش مسئله ای نیست. مبلغی که دست این دوست سابق دارم کم تر از این حرف هاست که مشکلی ایجاد کند. ولی ناراحتم از اینکه چطور با همچین آدمی که خود را فراتر از اخلاق می داند و چنین افکار پستی دارد رفاقت نزدیک داشتم.

- این روزها وقتی پستی روی بلاگم می گذارم که ارتباطی به این روزها ندارد، عذاب وجدان می گیرم.

- حتما شنیده اید که حضرتش فرمودند این علوم انسانی را جمع کنید. به قول دوستی علوم انسانی مخصوص انسان هاست. روی بلاگی کامنت گذاشته بودم : مثل اینکه روزهای خیلی خیلی خیلی سخت شروع شده اند.

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

[19] - من به جراحی پلاستیک اعتقاد دارم

- در سالهای 60 همه به هم علاقه داشتند. در سالهای 70 همدیگر را تحقیر می کردند. سالهای 60 خیلی شلوغ و سالهای 70 خیلی خالی بود. وقتی اولین تلویزیونم را خریدم، با دیگران کمتر صمیمی بودم. من خیلی صدمه دیده بودم. شما هم وقتی به دیگران خیلی اهمیت بدهید صدمه می بینید. به خاطر همین فکر می کنم که در آن روزهایی که هرکس می خواست می توانست درباره ی پاپ آرت، فیلمها یا سینمای زیر زمینی و سوپر استارها چیزی بداند، من به همه چیز خیلی اهمیت می دادم.

- بعضی ها فکر می کنند زندگی برای خوشگل ها ساده تر است، اما این قضیه جنبه ی دیگری هم دارد؛ آدم خوشگل ممکن است مغز کوچکی داشته باشد. اگر آدم خوشگل نباشد شاید مغزش کوچک نباشد. بنابراین همه چیز دو جنبه دارد: میزان خوشگلی و اندازه ی مغز.

- خواب زیبا، زیبای خفته، مشکلات زیبا، زیبارویان مشکل.

حتی خوشگل ها هم می توانند فاقد جذابیت باشند.

من به نور ملایم و آینه های فانتزی اعتقاد دارم.

من به جراحی پلاستیک اعتقاد دارم.

- اما معروف بودن آنقدرها هم خوب نیست. اگر من مشهور نبودم به من تیراندازی نمی شد. به من تیر اندازی شد چون اندی وارهل معروف هستم. شاید اگر ارتشی بودم هم به من تیر اندازی می شد یا حتی اگر یک معلم چاق مدرسه بودم.
آدم چه می داند؟

- مردم می گویند من سعی کرده ام وسایل ارتباط جمعی را « دست بیندازم » چون یک زمانی زندگی نامه ام را به یک روزنامه داده بودم و یک زندگی نامه دیگر را به یک روزنامه دیگر. راستش می خواستم اطلاعات متفاوتی را به مجلات مختلفی بدهم چون این کار مثل این بود که یک ردیاب داشته باشم و بفهمم مردم اطلاعاتشان را از مجله می آورند.

- من از این که با یک نگاه به کسی بفهمم چشمش چه رنگی است هم هیجان زده می شوم، چون تلویزیون رنگی هنوز نمی تواند در این مورد کمک خاصی بکند.

- تصور می کنم که تعریف من از « کار » تعریف بی سر و تهی باشد، چون من فکر می کنم فقط همین که زنده باشیم کلی کار است. کاری که همیشه نمی توانی آن را انجام بدهی. به دنیا آمدن مثل این است که آدم را دزدیده باشند بعد به عنوان برده فروخته باشند.

- من چیزهای زیادی با خاکستری کردن موهایم به دست می آورم : 1) راحت تر بودن؛ 2) همه تحت تاثیر جوان ماندن یک پیر قرار می گیرند؛ 3) از مسئولیت جوان بودن راحت می شدم.

- بعضی اوقات مردم می گذارند که مشکلات خاصی سالها آن ها را رنج دهد، در حالی که می توانند بگویند « خوب که چی؟ » این یکی از عبارت های محبوب من است « که چی؟ »

- من زندگی کسل کننده را دوست دارم. مردم به من زنگ می زنند و می گویند: « امیدوارم مزاحم اوقات کسالت بار ( یا زندگی کسالت آور ) شما نشده باشم که اینطور بی مقدمه زنگ زدم »

چند ماه پیش وقتی از نگاه کردن به کتابهایی که خریده ام و نخوانده ام، خسته شدم؛ به یک کتاب فروشی رفتم. آن زمان در یک شهر شمالی زندگی می کردم. کتاب* اندی وارهول* نظر را جلب کرد. کتاب چاپ سال 1380 بود. رنگ و روی جلدش رفته بود و برگه های کتاب به طرز ملموسی نم کشیده بود. خریدمش و به کتاب های نخوانده ام اضافه اش کردم تا اینکه این هفته تمامش را خواندم. فکر نمی کردم وارهول انقدر آدم نازنینی بوده باشد. از نظر من او نمونه ی یک انسان نامتعارف در جامعه ی نیویورک دهه ی 60 و 70 است. همین نامتعارف بودن افکارش، اینکه به شیوه ی خاص خودش می بیند و تحلیل می کند باعث می شود دیده شود، محبوب شود، اسطوره شود. اندی وارهول هنرمند پاپ آرت* آواخر قرن بیستم آمریکاست و به نوعی نماد این سبک محسوب می شود. اگر کتاب دستتان رسید، من توصیه به خواندش می کنم و اگر من را از نزدیک ملاقات کردید می توانید درخواست کنید تا کتاب را به شما امانت بدهم.

* : اندی وارهول / ترجمه و تالیف: افروز یثربی / مقدمه: آیدین آغداشلو / موسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر / چاپ نخست: تابستان 1380 / تیراژ 3000 نسخه

* : Andy Warhol *: Pop Art

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

[18] - جومونگ وارد می شود

ای ملت اندیشمند و آگاه که جومونگ نیگا نمی کنین، وای بر شما. اگه نیگا می کردین انقدر مسخرش نمی کردین. نمی دونم اینا واقعا در انتخاب سریال های خارجی اینقدر دقت می کنن یا شانسی اینجوری در اومده. سوهان اعصابی به نام کلید اسرار که یادتون هست؟ اصولا سطح دیدشون به نظرم همینقدره. بعدیه ازشون جومونگ رو از روی آگاهی انتخاب کرده باشن. اگر این جومونگ رو نیگا می کردین، داستانش رو می فهمیدین و وقتی داستانش رو می فهمیدین، متوجه می شدین که چه خاکی داره بر سر ملت تلویزیون بین میشه. داستانش یک چیزی توی این مایه هاست: یک پسری یهو از توی قصر پادشاه پیدا میشه می فهمه پدرش که پادشاهه، پدر اصلیش نیست. میره پدر اصلیش رو پیدا می کنه. بعد یهو می فهمه یه آرمانی داره به اسم چوسان قدیم که الآن وجود خارجی نداره و در طول تاریخ توسط کشورهای دیگه تصرف شده. در نتیجه تصمیم میگیره یک گروه تشکیل بده و با خون و خون ریزی یه کشور جدید درست کنه. کل ماجرا هم روی این دور می چرخه که چین کشور بدیه و باید از بین بره. ضمنا هرکی با چینی ها کنار بیاد آدم بدی هستش و آخر همون قسمت از سریال به طرز فجیعی می میره.

حالا فهمیدین این سریال چقدر شبیه اوضاع و احوال ماست. تاکید به وجود دشمن خارجی - قهرمان نو ظهور - پادشاه مهربان و ساده زیست - زنده شدن آرمانها - دیکتاتوری محض - شکنجه - اعتراف - سوء قصد و ... شما رو یاد چیزی نمی ندازه؟ انصافا ولی توش تـ ـجـ ـاوز نداشت.

اینکه یک قهرمان در تلویزیون ما و در محبوب ترین سریال تلویزیونی یک همچین کارهایی انجام میده و همه مردم منتظرن در قسمت بعد باز یک کارهایی شبیه کارهایی که ذکر شد انجام بده و تحسینش کنن، خیلی افتضاحه. تصویر یک حکومت خوب رو یک دیکتاتوری نشون دادن، دقیقا چیزی که توی این سریال داره اتفاق میوفته و من اعتقاد دارم این روی نظر عموم درباره ی حکومت ایده آل تاثیر خواهد داشت.

در زمان انتخابات عکسی دیدم از پارچه نوشته ای که طرفداران این مرتیکه دیکتاتور نصب کرده بودند. نوشته بود: اگر جومونگ افسانه است ، احـ ـمـ ـدی نـ ـژاد واقعیت است. کاش عکسش رو داشتم، آپلود می کردم اینجا، میدیدن.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

[17] - گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار

اوضاع اونقدر روشنه و این جنایت ها انقدر فاجعه آمیزه که کامل میشه تشخیص داد ظالم کدومه و مظلوم کدوم. با این حال هنوز در اطرافم کسایی رو می بینم که قصد دارن در مقابل همچین اخبار روشنی مقاومت کنن. خودشون رو به اون راه بزنن و یا در مقابلش جبهه بگیرن. از نظر من این افراد چند دسته بیشتر نیستند. اول از همه و اولین دسته کسایی هستند که اعتقادات افراطیشون چشمشون رو به این فجایع بسته و انسانیت شان را فراموش کرده اند.این افراد به زور و به سبک دادگـ ـاه هـ ـای نـ ـمـ ـایـ ـشـ ـی از این افکار و اعمال پلیدانه دفاع می کنند. دسته ی دوم که از نظر من آزار دهنده ترین افراد هستند، کسانی هستند که قصد دارن خودشون رو به اون راه بزنن. چون احساس می کنن که قبول کردن و واکنش دادن به این وقایع مسئولیتی به دوششون میندازه که قادر به انجامش نیستن، وقتشون رو میگیره، زندگی عادیشون رو مختل می کنه و یا هر چیزی شبیه این. این افراد شدیدا من رو عصبانی می کنن وقتی که قصد دارن بحث مربوط به این فجایع رو با خنده و شوخی و گفتن مهملات بی اساس و زیر سوال بردن همه چی به گند بکشن. نمونه بارزش این سواله که دیروز یکی از اطرافیانم ازم پرسید: به نظرت چرا حـ ـجـ ـاریـ ـان زیرآب همه رو زد؟ و دسته سوم کسانی هستند که قصد ندارن باور کنن که اوضاع سیاه و سفیده. می دونن جنایت هایی رخ داده و از اینکه چنین اتفاق هایی افتاده خوشحال نیستن اما نمی خوان دل به این موج عظیم عـ ـدالـ ـت خواهـ ـی بـ ـدن. نمی خوان و یا نمی تونن کسی رو دوشا دوش خودشون در یک جبهه ببینن. من احساس شخصیم اینه که این افراد بدون توجه به آرمان جامعه باز فکر می کنن اگر مثلا بگن من با شیخ در این مورد موافقم یا اینکه بگن بعد از انتخابات مـ ـیـ ـر حـ ـسـ ـیـ ـن داره خوب تصمیم میگیره، باید با تمام تصمیمات این دو از ازل تا ابد موافق باشن و سر سپردگی کنن. کاری که دور از خردمندی ست. نمونه این افراد هم در اتفاقات دیروز من یافت می شود. طرف ته حرفش این بود که: حـ ـجـ ـاریـ ـان هم از خودشونه.
پ.ن: خوانندگان گرامی توجه داشته باشند محتویات این پست نظرات شخصی اینجانب می باشد و هیچ گونه پشتوانه علمی ندارد.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

[16] - ذکر مصیبت

- صبح از خواب بلند شدم مثل همین چند روز ماه رمضون زدم بیرون. اینبار به بهانه ی دیدن پسر عمویی که دو ماهه از شمال اومده مشهد تا خواهر حامله اش رو در غیاب شوهرش که تا شب سر کاره جمع کنه. اول از هر کاری یک نون رضوی از این شیرینا گرفتیم محض صبحانه. رفتیم لا به لای درختای پارک ملت گم شدیم و نون رو خوردیم.( حوصله ی گیر دادن مامورهای پارک رو ندارم، وقتی دروغ میگم صورتم داد میزنه ) کمی نشستیم، رفتیم بوفه ی پارک ملت نزدیک به بلوار ملک آباد. خواستیم چایی بگیریم این یه تیکه نون از گلومون پایین بره. یارو در اومد که کارت شناسایی بزارین، چایی رو بگیرین، توی پارک بخورین.

- مثل اینکه قضیه جدیه. به همه ی رستوران ها و بوفه ها و غیره که امکان داره چهار تا صندلی داشتن باشن گفتن که نباید کسی در اون محل ها چیزی بخوره. باید بیاد بیرون. مغز این جماعت اندازه ی گنجشکه. من که خیالم نیست، دل این ملت که تا غروب نباید چیزی بخورن آب میشه.

- در راه برگشت یک عدد ایستک خریدم برای رفع تشنگی. رفتم پشت ستون. خوشم نمیاد ملت رو بچزونم. یک نفر از توی مغازه ی کبابی پشت سرم داد زد: ماه رمضونه!

- سهم من از ماه رمضون شده خلوتی شهر، بوی دهان ملت، نهار نیمه شب و دروغ گفتن. چندان هم بد نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

[15] - صبحانه و سیگار و سیاست و دین و روزه و جوراب و کاندوم

- شروع کردم به بحث با یکی از دوستان هنرمند که این آنـ ـجـ ـیـ ـلـ ـیـ ـا جـ ـولـ ـی و امثالهم چه کار خوبی می کنن که میرن سفیر صلح میشن و اینکه اینجور برنامه ها خیلی خوبن و غیره. طرف بحث را کشاند به اینکه این بنده خدا رفته افـغانستان و خودش آمریکاییه و فلان و بهمان و آخر ماجرا را جمع بندی کرد که سازمان ملل و آمریکا و همه ی اینها دستشان توی یک کاسه است و حقوق بشر کلا کشک است و غیره. آدم میمونه چی بگه...

- چی بگه؟ من نمی دونم تا کجا باید کلی صحبت کرد، تا کجا باید برچسب زدن رو ادامه داد؟ من نسبت به هیچ جریان سیاسی، فلسفی و یا هنری بد بین نیستم. ( به جز دیدگاه های منفوری که آزادی بیان را صریحا دشمن خود می خوانند و دشمن آزادی های مشروعم هستند ) البته نظرات شخصی خودم رو دارم. ولی حکم صادر نمی کنم، میدونم ندانسته هام بیشتر از دانسته هامه. شرایط و زمان هم بر این تفکرات و دیدگاهها تاثیر داره و تغییرشون میده. من امروز به این نتیجه رسیدم که باید موردی بررسی کرد. اینکه بگیم کلا سازمان ملل چیز مزخرفیه و به درد نمی خوره و نمی تونه به وظایفش عمل کنه. یک ادعاست. صاحب ادعا باید صابتش کنه. باید بگه نیروهای سازمان ملل فلان جا بنا بر این شواهد بد عمل کردن. یا اینکه آمار رسمی نشون میده که در سال فلان انقدر ماموریت سیاسی نا موفق داشتن. یا اینکه بر اساس این تحقیقات جامعه شناس ها این بند حقوق بشر به درد نمی خوره.

- این جماعت باید یک روز بفهمن این ماجرای بر چسب زدن و رها کردن ماجرا، همون کاریه که این مرتیکه ابله در جریان انتخابات کرد.

- برچسب زدن و رها کردن. آفت اندیشه های آدمهایی است که من در اطرافم به عنوان مردم می شناسم. بدون اطلاعات دقیق صحبت کردن. تلاش نکردن برای به دست آوردن اطلاعات درست و دقیق. شایعه دوستی. ساختن دشمن فرضی با کلی گویی. محکوم کردن نظر مخالف با کلی گویی. کلی گویی آفت صحبت های روزانه ی ما درباره ی صبحانه و سیگار و سیاست و دین و روزه و جوراب و کاندوم است.

- برای جلو گیری از کلی گویی می تونین مطالعه کنین ( مثلا کتاب )، از سرچ گوگل استفاده کنین و یا اینکه کلا درباره ی چیزی که اطلاعات ندارین صحبت نکنین و یا ابتدای صحبتتون قید کنید که این احساس شخصی شماست و به عنوان سند نمیشه ازش استفاده کرد.

پ.ن: انتقادهای پست مدرنیستی هم درست. تمام این تحقیقات و علم و غیره را میشه کوبید زمین. ولی فعلا مثل اینکه لازمشون داریم.

پ.ن: شهریور سرم شلوغ میشه. شاید کمتر به روز کردم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

[14] - تیغ و چشم

این پست سودارو را که خواندم یاد خودم افتادم. یاد آن دو پستی که از سر دلتنگی و عصبانیت نوشته بودم و آنقدر پرت می زد که حذفش کردم. فکر می کنم من و امثال من حق داریم. امروز حتی افق تیره و تار هم نیست چون اصلا دیده نمی شود. معلوم نیست سرانجاممان چه خواهد شد. سر انجام این مردم، فرهنگشان و تمام کسانی که دقدقه ی فرهنگ این کشور را دارند. این شب ضلمانی که گرفتارش هستیم کم غمی نیست. شانه هایهان را خم می کند. روحمان کشش این همه غم را یک جا ندارد. ضربه ی روحی ناشی از شنیدن کشته شدن یک نفر با گلوله به جرم خواستن حقش، برای همه ی مان بس است، چه برسد به اینهمه خبر بد که به لطف تکنولوژی زود پخش می شوند. خبر تـ ـجـ ـاوز در زندان روح هر انسان بیداری را می خراشد.

با دوستی صحبت می کردم. تلفنی حرف می زدیم. حرف را پیش کشیدم که چاره چیست؟ چه چیزی کمک می کند تا بیشتر دوام بیاوریم، راحت تر تحمل کنیم. به این نتیجه رسیدیم که چاره ی تحمل کردن، نزدیک تر شدن به هم است. سعی کردن برای نزدیک تر شدن به دوستان هم فکری که در دور و نزدیک می شناسیم. من بیشتر به دوستان بلاگی تاکید دارم. بلاگ نویس ها معمولا شخصیتشان در نوشته هایشان معلوم است. از لیست بلاگ هایی که لینک کرده اند هم می شود هم فکرانشان را تشخیص داد. به نظر من که راه خوبی است. این روزها گپ و گفت جانانه با کسی که حرف های آدم را می فهمد خون آدم را حسابی تصویه می کند.البته محمد رضا نسبت به من قلم شیوا تری دارد. قرار بود در این باره پستی بنویسد. امیدوارم این کار را انجام دهد.

به این فکر می کنم که باید تلاش برای ادامه دادن را تیغی کنم در چشم کسانی که اندیشه و خرد را تاب نمی آورند. امروز که این نامردان زمانه در برابر انسانیت ایستاده اند و دانش، هنر و آزادی را تاب نمی آورد. من می ایستم. میدانم من و امثال من را ایستاده نمی خواهند.اگر افقی نیست. اگر گام برداشتن در مه سخت است که نمی دانیم دست انداز بعدی چاله است یا چاه. من ادامه خواهم داد.

[13] - این داستان به زودی رخ خواهد داد

پیرو نامه میر حسـ ـیـ ـن به شیخ که در میان متنش آگاه شدم برای کسانی که در زندان به آنها تـ ـجـ ـاوز شده چهار تا شاهد عادل می خواهند، تا حرفشان را باور کنند. نقل می کنم، روزی روزگاری ...

یک خانواده خوش بخت که بنا بر افسانه ها شامل یک زن و یک مرد و دو بچه، یکی پسر و یکی دختر است داشتن از خیابون رد می شدن. یه نفر که پیرن سفیدش رو که چوروک بود انداخته بود روی شلوارش و با ریش های آشفته و تسبیح به دست، یهو پرید جلو.

+ هوی حاجی، این بچه ها مال کین؟

- مال خودمونن.

+ نه اون که معلومه. منظورم اینه که از کجا معلوم خانوم شما البته دور از چشم شما با یه نفر دیگه فلان !

- درست صحبت کن، مرتیکه. ( رفت به سمت یقه یارو )

+ حاجی بیا که ممدتو کشتن !

( جامپ کات : دو ماه بعد دادگاه )

قاضی: چهار تا شاهد عادل بیارین که این خانوم رو در حال فلان با شما دیده باشن. مگرنه از کجا معلوم. حرف برادرمان حساب است. در همین حال بچه در گوش پدرش میگه.

- بابا جون من در مورد خواهر کوچولو می تونم شهادت بدم ها.

+ خفه شو پدر سـ ـگ. سر موقش به حساب تو هم میرسم. آخه تو چهار تا شاهد عادلی؟

قاضی : داری؟

- چی؟

+ چهار تا شاهد عادل.

- نه.

+ بگیرینشون. به جرم زنـ ـا هر دوشون رو شلاق بزنین.نه. زنه باید اعـ ـدام بشه. بچه ها هم برن یتیم خونه. ختم جلسه.

هیات منصفه : ما هم دیگه ارزش نداره وارد جلسه بشیم. حرف، حرف حاج آقاست.

پ.ن: ببخشید، تا حالا دادگاه نبودم. و به روندش آگاه نیستم. نمی دونم برای دادگاههای کوچیک هم هیات منصفه میزارن یا نه.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

[12] - عوض کردن قالب بلاگ و باقی قضایا

اگر از چند روز پیش مدام به بلاگم سر زده باشید حتما متوجه تغییرات ظاهری شدید بلاگم شده اید. خیلی طول کشید. به سایت های زیادی سر زدم که با این اینترنت دیال آپ واقعا رنج آور بود. دیشب تا صبح بیدار بودم و بالا خره بعد کلی گشتن در دنیای وب از یکی از قالب ها آماده ی بلاگ اسپات استفاده کردم. کمی تغییرش دادم. کدهایش را دست کاری کردم تا شد این که می بینید. ( به تاریخ پست دقت کنید چون ممکن است شما در آینده قرار داشته باشید و دوباره قالب بلاگم را عوض کرده باشم. )

در طی این جستجوی اینترنتی به دو سایت بر خوردم که قالب های متفاوتی معرفی کرده اند، بقیه سایتها یا کپی این دو سایت هستند و یا قالب های مزخرفی دارند. البته نمی توانم ادعا کنم کل اینترنت را گشته ام که ادعایی است در سطح هـ ـالـ ـه ی نـ ـور. خلاصه اینکه پیشنهاد من این سایت هاست :

[11] - سر میاد زمستون

گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

کوهها لاله زارن، لاله‌ها بيدارن

تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن

توی کوهستون، دلش بيداره

تفنگ و گل و گندم داره مياره

توی سينه‌اش جان جان جان

يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره

سراومد زمستون، شکفته بهارون

گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

لبش خنده نور

دلش شعله شور

صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور

توی کوهستون، دلش بيداره

تفنگ و گل و گندم داره مياره

توی سينه‌اش جان جان جان

يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره

***

پ.ن : سرود کوهستان

پ.ن: می خوانم، اشک می ریزم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

[10] - حساب سر انگشتی روزهای عمر

این اشتباه را همه می کنند. انقدر تکرار شده است که این توهم تاریخی را به وجود آورده که دیدگاه درستی است. آخر کدام بهار مانند بهار سال گذشته است. اولا که دوازده ماه با هم تفاوت دارند. موضوع بعدی این است که انقدر تفاوت بینشان زیاد است که نمی توان هر دو را بهار اسم گذاشت. فرض کنید همین بهشت رضا ی مشهد. پارسال کلی جای خالی داشت. الآن که با شما حرف می زنم کلی آدم مرده است. پارسال بهار این گربه ی جلوی درمان نبود. بچه است هنوز. همه چیز هم می خورد. خب یعنی این همه که آدم که مرده اند، اینهمه گربه که به دنیا آمده اند، اینها به حساب نمی آیند؟ یعنی واقعا هیچ فرقی بین این بهار آن بهار نیست؟ چطور سالها را با عدد از هم جدا می کنند به فصل ها و روزها که رسید همه مثل هم هستند؟ کدام شنبه مثل شنبه ی هفته ی پیش است؟ مثلا خود من اصلا اعصاب و حوصله ی که قبل انتخابات داشتم را الآن ندارم. خب اینها یک جایی باید به حساب بیاید. نمی شود که موکول کنیم سر سال. فرض کنید من روی کاغذ نوشته ام سوم فروردین یا نوشته ام شنبه ی هفته یپیش، کسی که بعدها این کاغذ را می خواند از کجا می فهمد دقیقا منظور من کدام روز از کدام سال است؟ من که فکر می کنم بهترین راه حل ها همین اعداد هستند. مثلا اگر از همین الآن که شروع کنیم، امروز می شود روز یک، فردا روز دو. یک سال که از امروز گذشت می شود روز سیصد و شصت و پنج. دو سال که گذشت می شود هفتصد و سی. ماهها هم به همین ترتیب. فقط اعدادش کمی بزرگ می شوند که این مشکل هم با یک دستگاه حافظه دار مثل موبایل حل می شود. به جای این عیب کوچک کلی سود دارد. حداقل سودی که دارد این است که می فهمیم چه زود پیر می شود آدم. چه زود فرصت ها از دست می روند. تازه این حداقل سودش بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

[9] - کنکور از آنچه می بینید به شما نزدیک تر است

سی ام مرداد کنکور پیام نور - رشته ی جامعه شناسی - دارم. این کنکور خیلی برام مهمه. چون ... چون دلایل زیادی داره که الآن حوصله ی گفتنش رو ندارم. فقط بگم اونقدر مهمه که من که تا به حال توی این بیست و یک سال زندگی هیچ وقت برای کنکور درست نخوندم - نشستم پاش و هر کتاب رو تقریبا دو دور کردم و البته اونقدر مهمه که ساعت دو و پازنرده دقیقه ی شب منو کشونده پای کامپیوتر تا این پست رو بنویسم. چهار روز مونده به کنکور. فکر می کنم درسها رو طور دیگه ای هم میشه خوند. یعنی مثلا میشستم خط به خط حفظشون می کردم. ولی من اصلا نمی تونم اینطوری درس بخونم. این دو دوری که کردم تقریبا مثل رو خونی بود. ولی دقیق تر. شیش صد بار دور هر عنوانی خط کشیدم. طوری که الآن خط های خود کتاب به زور معلوم میشه. چیزی که امیدوارم می کنه اینه که درسهای تخصصی که خوندم دقیقا چیزهایی بودن که درک می کردم و توی اون روزها بهشون فکر کرده بودم. مثل اینکه کتاب دانسته های خودم رو تقسیم بندی کنه. مخصوصا مبانی جامعه شناسی نوشته بروس کوئن. از درس های عمومی از کلیات اقتصاد زیاد سر در نمیارم و از درس ها عمومی از زبان خارجی. خلاصه اینکه الآن شدیدا نگران کنکور و نیجش هستم و امیدوارم اتفاق های خوبی بیوفته. البته چاره دیگه هم به جز امیدواری ندارم.

[8] - Text

این بلاگ و روحیات خودم هر دو در دست باز سازی می باشند. با انرژی باز خواهم گشت. نمی دانم چقدر طول خواهد کشید. ولی فکر نمی کنم زیاد باشد. در 1، 2 روز، شاید هم یک هفته. پیشنهاد می کنم بلاگم را با گوگل ریدر دنبال کنید. تا چه پیش آید.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

[7] - گودر

داشتم به این فکر می کردم که در این روزهای پر التهاب، این گودر عجب نعمتی است. اینکه سایتها فیلتر شده اند به هر حال زحمت ملت کاربر اینترنت را اضافه می کند. از این هم که بگذریم گودر علاوه بر حل کردن فیلترینگ خیلی از سایت ها و بلاگ ها، این خوبی را هم دارد که در وقت آدم صرفه جویی می کند. اگر قرار بود هر روز، یا هر هفته به یک لیست 10 -15 تایی بلاگ سر بزنم که ببینم به روز کرده اند یا نه، کلی وقتم گرفته میشد. اینها که تازه بلاگ هستند، اضافه کنید خبر گزاری ها را که باید هر چند ساعت یک بار چک کنی تا خبری از دستت فرار نکند.
اینها که مزیتهایی هستند که جلوی چشممان است. یعنی اصولا گودر دلایل محبوب شده است. می خواهم نظرتان را به دو نکته جلب کنم که فکر می کنم از مزیت های پنهان گودر است.
- تا به حال به گرافیک سایت های خبری دقت کرده اید؟ دقت کرده اید چطور قصد تاکید بر خبری خاص را دارند؟ می توانید خبر اول را از خبر مثلا با دو درجه اهمیت کمتر تشخیص دهید. این به این معنی است که این خبرگزاری به شما می گوید که از نظر من این خبر مهم تری است از فلان خبر که فقط لینکش با فونت ریز آمده است. اما گودر همه ی این خبر ها را با فونت تیتر یکسان و فونت یکسان در برابر شما قرار می دهد. خودتان باید تشخیص دهید که کدام خبر مهم تر است. اینکه این انتخاب را به ما هدیه کرده از نظر من نعمتی بس بزرگ است.
- وقتی می تواند زمان خواندن خبر ها را کم کند به این معنی است که به کاربرانش فرصت می دهد مقایسه ای بهتر را بین یک خبر خاص در خبر گزاری های مختلف انجام دهد. یک خبر را در در بـ ـی بـ ـی سـ ـی می خوانید بلافاصله در دویـ ـچه ولـ ـه و صدای آمـ ـریکـ ـا، الی آخر. اینطوری سیاست های خبری این خبر گزاری ها دست آدم می آید. می توانیم یک تحلیل شخصی جامع تر را تجربه کنیم.
پ.ن: گودر = گوگل ریدر = Google Reader

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

[6] - دیـ ـکتاتـ ـور درون


چند وقتی بود که با یکی از دوستان نسبتا قدیمی ام به مشکل بر خورده بودم. در بین این گروه چهار، پنج نفری که از زمان دوران هنرستان با همیم، همیشه اختلاف عقیده ی من و این دوست سابق شهره ی خاص و عام بود و من همیشه به این افتخار می کردم با کسی که اختلاف عقیده ی عمیقی در تمامی مسائل با من دارد، دوستی نزدیکی دارم. این ماجرا گذشت و گذشت و کدورتی پیش آمد که در نهایت ماجرا امروز منتهی به قطع رابطه شد. شرح این کدورت را نمی خواهم بدهم که هم از حوصله ی شما خارج است و هم از اعصاب من.
این ماجرا منتهی به این شد که فکر کنم و ببینم آزادی افکار تا کجا محترم است و اصولا معنایش چیست. فکر می کنم هر انسانی بیشتر از هر آنقدر که می داند، نمی داند. معتقدم نادانسته هایم به عنوان یک انسان که در یک برهه ی تاریخی محدود زندگی می کنم و توان یادگیری محدودی دارم، هیچ وقت کامل نیست. پس قضاوت من از دیگران هم محدود خواهد بود. چون معیار هایم تغییر خواهند کرد. من طرز تفکر خودم را درست می دانم و احتما طرز تفکری دیگری که مانند من فکر و زندگی می کند نمی پسندم. اگر می پسندیدم مانند او رفتار می کردم. امروز فکر می کنم که آزادی عقاید و افکار یعنی همین. یعنی به شخص مقابل، چه دوست باشد، چه همکار و غیره اجازه بدهم دید خودش را درباره ی زندگی داشته باشد، هر چند اشتباه از دیدگاه من. احترام گذاشتن، همین. نقد حسابش جداست. می دانم عقاید در برخورد با هم کامل می شوند اما بیشتر معتقدم که این آزادی افکار و عقاید باید مبنی باشد. که هر کسی آزاد است هر طور می خواهد فکر و زندگی کند، تا آنجا که به من آسیبی نرساند و همین احترام را برای افکار من قائل شود.
این روزها شدیدا افسرده ام از ندیدن چنین برخوردی در بین افطرافیانم. دوستان معدودی دارم که به تعداد انگشات یک دست هم نمی رسند که حاضر به احترام گذاشتن به افکار بقیه را اصل می دانند. تجاوز نمی کنند به افکار و شخصیت آدم وسط حرف زدن و بحث کردن.
در جریان انتخابات که بحث های فیس بوکی داغ بود، ظریفی که نامش یادم نیست حرف خوبی زد. می گفت فرضا این مردک دیـ ـکتاتـ ـور را نگذاشتیم رئـ ـیس جمـ ـهور شود، با دیـ ـکتاتـ ـور درون خودمان چه کنیم؟
من شدیدا نگران دیـ ـکتاتـ ـور درون خودم هستم.
پ.ن: ممنونم از محمدرضای گرامی. به خاطر لطفی که حاضر شد برای دل سرد نشدن من از بلاگ نویسی انجام دهد.
پ.ن: ممنونم از دکتر احمدنیا به خاطر همه چیز از جمله کامنت پست قبلی و وحیدخان عزیز که گپ و گفت یک هفته درمیان در دفترش از کار خلق صد گره بسته باز کند.
پ.ن: با شرمندگی فراوان اشکالی در قسمت کامنت ها پیش اومده بود که با کمک دوستان رفع شد. از حالا قسمت کامنت ها فعال است.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

[5] - امید


در میون بر خوردهای مختلف چه بعد انتخابات و چه قبل انتخابات، چیزی که منو عذاب میداد و میده، برخورد با آدم هاییه که می گن نمیشه اوضاع رو تغییر داد. اگر آدمای سطح بالایی باشن ( البته نسبت به قشر دیگه ای که در ادامه میاد ) میگن که تاریخ تکرار میشه. یا اینکه مردم ایران دیکتاتور پرستن و در نهایت دیکتاتوری رو ترجیح میدن. میگن تاریخ اینو ثابت کرده و یا اگر از عوام باشن میگن که مملکت همینه که هست. هیچی رو نمیشه تغییر داد. ای آقا خیال ( لفظ مشهدی خیار ) شده کیلویی فلان قد بعد تو دم از این می زنی که تابلو های راهنمایی رانندگی چرا انقدر بد نصب شدن و تابلوهای کوچه ها قانون ندارن. و بعد غر می زنن و غر می زنن و میگن مردم ما فلانن. حکومت نمی زاره. اینا همه به فکر جیب خودشونن و چیزهایی شبیه این.
من به اینا اعتقاد ندارم. من به تکرار تاریخ اعتقاد ندارم. چون فرهنگ در حال تحوله. رسانه ها متفاوت شدن و علم و تکنولوژی چه خوشمون بیاد و چه خوشمون نیاد در حال متفاوت کردن جهان اطرافمونه. من می گم مردم قابل تغییرن. من اعتقادم به اینه که جامعه قابل هدایته و آینده برای ساخته شدنه. میشه تغییر ایجاد کرد. سخته. بی نهایت سخته. اونقدر سخت که الآن که فکرشو می کنم می بینم شاید نتونم زندگیمو پاش بزارم. سخته چون ساعتها و ساعت ها وقت و انرژی می خواد که چون حکومت باید صرف کنه و نمی کنه مسئولیتش به دوش کسانیه که از این حقیقت آگاهن.
بدترین اتفاق در حال حاضر اینه که: شرایط سخت کنونی، برای افرادی که در زمینه ی فرهنگ کار می کنن، این تصور رو به وجود بیاره که نمیشه و امیدی نیست. می نویسم. می نویسم که امید هست. حتی اگر برام ثابت کنین که شرایط خیلی بد تر از اون چیزیه که قابل تغییر باشه نمی تونین اینو انکار کنین که الآن و در وجود من امید وجود داره. همین قدر محدود و همین قدر کوچیک.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

[4] - رسانه ی پیشگو

کافیه کمی از فنون رسـ ـانه های خبری در تغییر و تفسیر اخبار اطلاع داشته باشین تا متوجه این نکته بشین که چطوری ضدا و شیما به به عنوان رسانه ی رسمی چمهوزی اشلامـ ـی به آماده سازی جو عمومی جامعه برای تغییرات خکومتی و یا هر هدف سیاسی دیگه ای که در سر دارن عمل می کنه. از این دیدگاه این شبکه های تلویزیونی به صورت کامل به عنوان پیشگو عمل می کنن.( بحث رسانه های جهانی و نقششون در ساختن اتفاقات آینده باشه برای بعد، چون ضدا و شیما به عنوان یک رسانه ی حکومتی و محلی به شیوه ی دیگه ای عمل می کنه ). من درست یادمه قبل از انتخابات خبری کوتاه پخش شد مبنی بر اینکه فلانی گفته که این قانون اسـ ـاسی به درد نمی خوره چون بر اساس قوانین غربی نوشته شده، باید تغییر کنه و غیره*. دقیقا قدم بعدی این جماعت رو از روی حرفهای رسانه هاشون میشه پیش بینی کرد. شاید کسایی که پی به این نکته برده بودن قبل از انتخابات پیش بینی می کردن که چه بلایی قراره سرمون بیاد. البته نمی دونم این موضوع برای اوضاع و احوال این روزهای ضدا وشیما صدق می کنه یا نه. چون در حال حاضر بیشتر وقتشون رو مشغول سرپوش گذاشتن و وارونه جلوه دادن اتفاقات اخیر ایران و البته جهان می کنند و من شدیدا نگران قشری هستم که هنوز به حرف های این رسانه اعتماد دارن.
*: از اینکه سندی مبنی بر درست بودن این ادعای خودم ارائه نمی کنم شرمنده ام. تنها چیزی که از آن بخش خبری یادم است این است که از شبکه ی خبـ ـر پخش میشد، صبح بود و فردی که درباره اش صحبت میشد، در مجلـ ـس کار می کرد. نماینده بود یا نه، یادم نیست.
پ.ن: غلط های املایی که شاهدشان هستید برای رد گم کردن در گوگل و رد یابی نشدن توسط محاپراث است. البته در این پست بیشتر غلط های املایی را برای رد گم کردم در گوگل اینطور نوشتم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

[3] - عاقبت نقد نویسی

+ نگرانم

- باز چی شده؟

+ واسه پست قبلی، توش از دولت انتقاد کردم.

- ای آقا...

+ ای آقا، چی؟ اولا حرفای سیاسی نزن. بعدشم وقتی داشتن ناخوناتو می کشیدن بهت یه آقایی نشون بدن که یک وجب ... نه! اونورش نا پیدا.

- آخه تو و امثال تو رده ی چندم کسایی هستین که واسشون مشکل سازین؟ به اسم اصلی که نمی نویسی. وبلاگت رو هم که حد اکثر در آینده ی نزدیک 10 نفر بیشتر دنبال نمی کنن.

+ چمیدونم والا...

- اصلا منو باش دارم واسه توهمات ذهنی تو دلیل منطقی میارم. برو بکپ، نصف شبه! بزار منم بخوابم*.

+ ...

*: لازم به ذکر است این یک گفتگوی درونیست. یعنی گفت وگوی خودم با خودم، گفتم که بگم یه وقت سوء تفاهم نشه و مشکل شرعی به وجود نیاد.