۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

[16] - ذکر مصیبت

- صبح از خواب بلند شدم مثل همین چند روز ماه رمضون زدم بیرون. اینبار به بهانه ی دیدن پسر عمویی که دو ماهه از شمال اومده مشهد تا خواهر حامله اش رو در غیاب شوهرش که تا شب سر کاره جمع کنه. اول از هر کاری یک نون رضوی از این شیرینا گرفتیم محض صبحانه. رفتیم لا به لای درختای پارک ملت گم شدیم و نون رو خوردیم.( حوصله ی گیر دادن مامورهای پارک رو ندارم، وقتی دروغ میگم صورتم داد میزنه ) کمی نشستیم، رفتیم بوفه ی پارک ملت نزدیک به بلوار ملک آباد. خواستیم چایی بگیریم این یه تیکه نون از گلومون پایین بره. یارو در اومد که کارت شناسایی بزارین، چایی رو بگیرین، توی پارک بخورین.

- مثل اینکه قضیه جدیه. به همه ی رستوران ها و بوفه ها و غیره که امکان داره چهار تا صندلی داشتن باشن گفتن که نباید کسی در اون محل ها چیزی بخوره. باید بیاد بیرون. مغز این جماعت اندازه ی گنجشکه. من که خیالم نیست، دل این ملت که تا غروب نباید چیزی بخورن آب میشه.

- در راه برگشت یک عدد ایستک خریدم برای رفع تشنگی. رفتم پشت ستون. خوشم نمیاد ملت رو بچزونم. یک نفر از توی مغازه ی کبابی پشت سرم داد زد: ماه رمضونه!

- سهم من از ماه رمضون شده خلوتی شهر، بوی دهان ملت، نهار نیمه شب و دروغ گفتن. چندان هم بد نیست.

2 comments:

یه نقطه‌ای گفت...

همدردی منو پذیرا باش .

والتر فندریش گفت...

دیکتاتوری و استبداد که شاخ و دم نداره
همینه که نون نمی تونی بخوری تو خیابون
سلام

ارسال یک نظر