۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

[1] - پست اول

داخلی - روز ( عصر حدود ساعت 6-7 ) - کافه

پشت آخرین میز طبقه ی بالا نشسته اند، چایی می خورند و حرف می زنند. لباسهایشان شبیه هم است. هر دو تیشرت آبی راه راه به تن دارند با یک شلوار جین مشکی. موهایشان روی صورتشان است و هر دو تسبیح چوبی به گردن دارند. هر دو وقتی می خواهند حرف بزنند در شروع کلام کمی مکث می کنند. در حد دو، سه ثانیه.

+ قرار نیس اتفاق خاصی بیوفته. قرار نیس مسئولیت چیزی رو به عهده بگیری. هیچ چی. کامنتا که به تو مربوط نمیشه. ملت می نویسن. خودتم که قرار شد فحشاتو و دَری وَریاتو که از روی عصبانیت می نویسی من سانسور کنم، هیچ مشکلی پیش نمیاد.

- اوهوم ( سیگارش را روشن می کند )

+ این فکر نمی دونم از کجا به ذهنت خطور کرده که از همون روز اول که بلاگ رو درست کردی باید بدونی چی می خوای بنویسی. هیچ کس نمی تونه بگه بلاگش درباره ی چیه. ذات بلاگ اینه که اینطوریه. بلاگ تخصصی که نمی خوای بنویسی. تازه من می شناسم بلاگ نویسایی رو که بلاگ تخصصی می نوشتن و یهو با یه شعر عاشقانه آپ کردن.

- ... ( روی صندلی لم می دهد، در حدی که می شود روی صندلی کافه لم داد و توجه کسی را جلب نکرد )

+ چرا می خوای به هر چی وابسته شدی زود ازش دل بکنی؟ خودت بهتر از من می دونی که چند بار سعی کردی دیگه بلاگ ننویسی! تونستی؟ نه! چون نمیشه. نشدنیه. ذاتش اینه نمیشه ترکش کرد.یعنی کار من و تو نیست.

- محاکمتون تموم شد؟ میشه منم حرف بزنم؟

+ بگو ... میشنوم.

- می دونی ، نمیشه پیش بینی کرد که دفعه بعد که اینجا نشستیم و چایی می خوریم و سیگار می کشیم داریم درباره ی چی حرف می زنیم. نمیشه پیش بینی کرد که دفعه ی بعد از چی دلتنگ میشیم. زندگی همینه. همینه که من دارم ازش فرار می کنم. حرفایی که زدی درست، اما همینه که من نمی تونم قول بدم. خودت می دونی من از گرافیک پریدم سینما و همزمان با سینما دارم جامعه شناسی می خونم. این یعنی چی؟ یعنی اینکه زندگیم قانون نداره. یعنی معلقم بین زمین و هوا. واسه همین نمی تونم هیچ قولی بهت بدم...

+ حالا چی کار می کنی؟ این یکی رو ادامه میدی؟ می نویسی؟ قول نمی خوام. تلاش می خوام. می تونم روت حساب کنم؟

- ...

0 comments:

ارسال یک نظر