۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

[49] - شرح این آتش جان سوز نتوان گفت !

عجب روزگاری. حوصله ی نوشتن یک کامنت را هم ندارم چه برسد به پست. قصد نوشتن پستی در باب اینکه چه کسانی از عصبانیت مردم سود می برند را داشتم که با این حال روحی بعید است بتوانم بنویسم. احتمالا خودتان می توانید از همین چند سطر حدث بزنید که شدیدا افسرده ام. این افسردگی - شاید سر خوردگی - را با این حجم، دفعه ی اولیست که تجربه می کنم. معمولا و در بیشتر اوقات سرم توی لاک خودم است. کلا در بهترین حالت هم از جمع فاصله می گیرم اما این اوضاع روحی چیز عجیبی است تا به حال تجربه اش نکرده بودم.دوست دارم بنویسم اما نمی شود نوشت. نه که نشود: من نمی توانم، قدرت قلمم کفاف اینهمه درد را ندارد. می خواهم کسی باشد که پیشش گریه کنم بلکه کمی آرام گرفتم. از درون میسوزم انگار. نیست کسی !

پ.ن: نگاه مهندس موسوی یا این پست قرابت معنایی دارد.

3 comments:

Unknown گفت...

تو این روزا چیزی که همه دارن افسردگیه ...
دوست خوبم ، این روزا می گذره ...
روزای شادی ما هم میرسه

M. R گفت...

کاش می شد چیزی نوشت که این طور نباشی
درست اگر نشد تموم می شه علیرضا
باور کن

علیرضا کیانی گفت...

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/به طاقتی که ندارم کدام بار کشم.
چی بگم علیرضا خان که ما نیز ز قبیله ی دردیم.

ارسال یک نظر