۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

[22] - مالبورو لایت

نه اینکه هیچ چیز برای نوشتن نداشته باشم، رمق نوشتنش نیست. این مرض لعنتی که باعثش مالبورو های لایتی بود که می کشیدم، باعث شده هر شش ساعت مجبور شوم یک مشت قرص بخورم. شاید عوارض داروهاست که اینطور بی رمقم. شاید از این است که هر دفعه که قرار است اتفاقی در زندگی ام رخ دهد، کلا اعصاب و روانم به هم می ریزد. الآن که خدمت شما تایپ می کنم کل زندگی ام روی هواست، بعد از دو سال درس خواندن کلا تغییر عقیده دارم و قصد دارم در زادگاهم جامعه شناسی بخوانم. کلی درگیرم با رشته ای که الآن می خوانم که شرحش مفصل است اما همین را بگویم که اگر کنکور فراگیر پیام نور را قبول نشوم برنامه ریزی کل زندگی ام به هم می ریزد. این فیلم هم که قربانش بروم، قرار بود زیر نویس هایش بشود چهار صفحه، شد چهل صفحه. حالا باید به زور باید اینها را خلاصه کنیم، تحویل مترجم بدهیم تا در همان مدت کوتاه تحویلمان بدهد. کار ترجمه را قرار است یکی از دوستان انجام دهد. ( سلام رضا ! ) بعد پنج روزی هم می رود پای منتقل کردن ترجمه های به زیر نویس و تیتراژ و غیره به اینها اضافه کنید یک سفر کاری پیش بینی نشده به محل تحصیلم در شهری دیگر که حتما باید همین هفته انجامش بدهم. باز به اینها اضافه کنید کاری که یکی از دوستان دستم دارد و باید در مشهد باشم تا برایش انجام دهم. که فکر نکنم برسم و شرمنده اش می شوم و مجبورم منتقل کنم به هفته ی بعد. کلی برنامه دارم برای این بلاگ. چه کنم که ذهنم که درگیر است دستم به نوشتن نمی رود.

2 comments:

ناشناس گفت...

سلام علیرضا! چه قدر تو تعارفی هستی!!! آقا بده به من اون متن ها رو خیالیت نباشه. ضمنا اگر خلاصه کردنش به اصل قضیه لطمه می زنه، اصلا مراعات حال من رو نکنید و بهم بگید. نترشین زود بهتون میرسونم!!!! :-)

محمدرضا گفت...

سلام
سعی کن وبلاگ رو بخشی از زندگی ت ندونی. منظورم اینه که به زور. خودش یه جورایی می شه! مثل الان ِمن

ارسال یک نظر