۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

[19] - من به جراحی پلاستیک اعتقاد دارم

- در سالهای 60 همه به هم علاقه داشتند. در سالهای 70 همدیگر را تحقیر می کردند. سالهای 60 خیلی شلوغ و سالهای 70 خیلی خالی بود. وقتی اولین تلویزیونم را خریدم، با دیگران کمتر صمیمی بودم. من خیلی صدمه دیده بودم. شما هم وقتی به دیگران خیلی اهمیت بدهید صدمه می بینید. به خاطر همین فکر می کنم که در آن روزهایی که هرکس می خواست می توانست درباره ی پاپ آرت، فیلمها یا سینمای زیر زمینی و سوپر استارها چیزی بداند، من به همه چیز خیلی اهمیت می دادم.

- بعضی ها فکر می کنند زندگی برای خوشگل ها ساده تر است، اما این قضیه جنبه ی دیگری هم دارد؛ آدم خوشگل ممکن است مغز کوچکی داشته باشد. اگر آدم خوشگل نباشد شاید مغزش کوچک نباشد. بنابراین همه چیز دو جنبه دارد: میزان خوشگلی و اندازه ی مغز.

- خواب زیبا، زیبای خفته، مشکلات زیبا، زیبارویان مشکل.

حتی خوشگل ها هم می توانند فاقد جذابیت باشند.

من به نور ملایم و آینه های فانتزی اعتقاد دارم.

من به جراحی پلاستیک اعتقاد دارم.

- اما معروف بودن آنقدرها هم خوب نیست. اگر من مشهور نبودم به من تیراندازی نمی شد. به من تیر اندازی شد چون اندی وارهل معروف هستم. شاید اگر ارتشی بودم هم به من تیر اندازی می شد یا حتی اگر یک معلم چاق مدرسه بودم.
آدم چه می داند؟

- مردم می گویند من سعی کرده ام وسایل ارتباط جمعی را « دست بیندازم » چون یک زمانی زندگی نامه ام را به یک روزنامه داده بودم و یک زندگی نامه دیگر را به یک روزنامه دیگر. راستش می خواستم اطلاعات متفاوتی را به مجلات مختلفی بدهم چون این کار مثل این بود که یک ردیاب داشته باشم و بفهمم مردم اطلاعاتشان را از مجله می آورند.

- من از این که با یک نگاه به کسی بفهمم چشمش چه رنگی است هم هیجان زده می شوم، چون تلویزیون رنگی هنوز نمی تواند در این مورد کمک خاصی بکند.

- تصور می کنم که تعریف من از « کار » تعریف بی سر و تهی باشد، چون من فکر می کنم فقط همین که زنده باشیم کلی کار است. کاری که همیشه نمی توانی آن را انجام بدهی. به دنیا آمدن مثل این است که آدم را دزدیده باشند بعد به عنوان برده فروخته باشند.

- من چیزهای زیادی با خاکستری کردن موهایم به دست می آورم : 1) راحت تر بودن؛ 2) همه تحت تاثیر جوان ماندن یک پیر قرار می گیرند؛ 3) از مسئولیت جوان بودن راحت می شدم.

- بعضی اوقات مردم می گذارند که مشکلات خاصی سالها آن ها را رنج دهد، در حالی که می توانند بگویند « خوب که چی؟ » این یکی از عبارت های محبوب من است « که چی؟ »

- من زندگی کسل کننده را دوست دارم. مردم به من زنگ می زنند و می گویند: « امیدوارم مزاحم اوقات کسالت بار ( یا زندگی کسالت آور ) شما نشده باشم که اینطور بی مقدمه زنگ زدم »

چند ماه پیش وقتی از نگاه کردن به کتابهایی که خریده ام و نخوانده ام، خسته شدم؛ به یک کتاب فروشی رفتم. آن زمان در یک شهر شمالی زندگی می کردم. کتاب* اندی وارهول* نظر را جلب کرد. کتاب چاپ سال 1380 بود. رنگ و روی جلدش رفته بود و برگه های کتاب به طرز ملموسی نم کشیده بود. خریدمش و به کتاب های نخوانده ام اضافه اش کردم تا اینکه این هفته تمامش را خواندم. فکر نمی کردم وارهول انقدر آدم نازنینی بوده باشد. از نظر من او نمونه ی یک انسان نامتعارف در جامعه ی نیویورک دهه ی 60 و 70 است. همین نامتعارف بودن افکارش، اینکه به شیوه ی خاص خودش می بیند و تحلیل می کند باعث می شود دیده شود، محبوب شود، اسطوره شود. اندی وارهول هنرمند پاپ آرت* آواخر قرن بیستم آمریکاست و به نوعی نماد این سبک محسوب می شود. اگر کتاب دستتان رسید، من توصیه به خواندش می کنم و اگر من را از نزدیک ملاقات کردید می توانید درخواست کنید تا کتاب را به شما امانت بدهم.

* : اندی وارهول / ترجمه و تالیف: افروز یثربی / مقدمه: آیدین آغداشلو / موسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر / چاپ نخست: تابستان 1380 / تیراژ 3000 نسخه

* : Andy Warhol *: Pop Art

3 comments:

محمدرضا گفت...

درباره ی نظرات استاد وارهول:
* بارها به کسانی می گفتم اگر این مه رویان و مه پیکرانی! که دنبالشان هستی با تو بنشینند چه خواهید گفت با آنان؟ مطمئنم درک آنها از زندگی چیزی بسیار سطحی و پیش پا افتاده ست و... می بینم که زنده یاد وارهول قبل از من میان آنهمه مه رو این نظر را داشت. روحش شاد!
* این خب که چی را یادت می آد پشت تلفن بهت گفته بودم؟ نکند تناسخ واقعیت دارد و من همان وارهول هستم با جسمی تازه؟! البته سوابق گرافیکی من دلیلی ست محکم که این گزینه را کاملا باطل می کند!
* با بیشتر حرفهاش موافقم.

راستی همین سبک معرفی کتاب خوبه خودت رو ملزم نکن حتما روزی سالی ماهی کتاب معرفی کنی. خوندی خوشت اومد بنویس. منم سعی می کنم نویسنده ها رو بیشتر معرفی کنم. البته منم به شکل الان تو
موفق باشی از لطفت ممنونم که حضورت در وبلاگ من همیشه پررنگه

یه نقطه‌ای گفت...

باحال بود . ممنون که کتاب معرفی می‌کنی .

Alireza گفت...

این قسمت "خب که چی" رو مخصوص تو گذاشتم محمدرضا و دقیقا وقتی داشتم می خوندم یاد حرفای پشت تلفنت افتادم.

ارسال یک نظر